10

425 45 6
                                    

ت_ زین آروم باش

توماس وقتی دید زین با استرس پاشو تکون میده گفت و سعی کرد بیشتر از موضوع سر در بیاره

ت_ پس تو گفتی دیدی جک و دوستاش تانیا رو با یه ملافه دور بدنش و بیهوش از در پشتی خونه بردن بیرون ؟
زین با چشمای ترسیده به توماس نگاه کرد و سر تایید تکون داد فقط امیدوار بود اون چیزی که فکر میکنه نباشه

توماس پشت فرمون بود با فاصله از ماشین جیک رانندگی میکرد تا ببینه چه اتفاقی میوفته البته که همه ی اینا به خاطر نگرانی زین بود وگرنه توماس فکر میکنه احتمال داره که  تانیا از شدت مستی خوابش برده باشه و جیک به خاطر هوای سرد اون ملافه رو دورش پیچیده یا احتمالات دیگه ولی این افکار تو یه چشم بهم زدن تبدیل به پوچ شد وقتی جیک از ماشین پیاده شد و تانیا رو همونطور که روی دستاش بود به سمت کنار جاده حمل کرد اون پشت چندتا درخت و سنگ رفت و بعدش با دستای خالی برگشت و بدو بدو تو ماشین نشست و رفتن و این توماس و زین بودند که از وحشت نزدیک بود چشماشون از حدقه بزنه بیرون بعداز اینکه جیک از اونجا دور شد توماس و زین از ماشین پیاده شدند و به سمت همون جایی رفتند که احتمال داشت دختر باشه و بود زین وحشت زده به دختر بیهوش زل زده بود به صورتش; که آرایشش به خاطر گریه روش پخش شده و رد چند تا انگشت روی گونه هاشه...و از همه بدتر ملافه ای که دورشه قسمت پاهاش خونیه و زین مطمئن شد این همون چیزیه که ازش میترسید حس میکرد نفساش داره تنگ میشه و ضربان قلبش کندتر شده توماس زود از شوک در اومد دستاشو زیر بدن دختر برد و بلندش کرد و به طرف ماشین دویید دختر رو روی صندلی عقب خوابوند و برگشت پیش زین دستشو گرفت و کشیدش طرف ماشین سوار ماشین شدن و به سمت بیمارستان رفتن
.
.
.
د_ همراه خانم کارنر؟
دکتر صدا کرد و توماس و زین بلندشدن
ت_ ما دو نفریم چه اتفاقی براش افتاده ؟
د_ به نظرم باید با پلیس تماس بگیریم
ت_ چی؟چرا؟
د_  به این خانم تجاوز شده میفرستیم آزمایش تا متوجه بشیم کار چه کسی بوده یا حتی چه کسانی .
ت_ وای خدای من...الان...الان حالش چطوره ؟
د_ فعلا بیهو...

دکتر جواب سوالات توماسو میداد اما زین دیگه نمیتونست بشنوه فکرش رفت به گذشته...صدای جیغای خودش و زویی توی سرش پیچید و برای بار دوم توی این شب کند شدن ضربان قلبشو حس کرد درد تو سینه اش پیچید و باعث شد به سینه اش چنگ بزنه دستشو به دیوار گرفت و کم کم کنار دیوار سر خورد توماس یه لحظه حواسش پرت شد و به زین نگاه کرد و خشکش زد وقتی اونو تو اون حال دید به طرفش رفت جلوش نشست و صداش کرد دید زین هرلحظه تار تر میشد توماس دستشو روی صورت رنگ پریده دوستش گذاشت و سعی کرد مانع بیهوش شدنش بشه اما فایده نداشت و پسر چشماشو بست و آخرین چیزی که شنید صدای توماس بود که داشت کمک میخواست

.
.
.
تانی چشماشو باز کرد اول گیج به اطرافش نگاه کرد و فهمید بیمارستانه چشماشو بست تا به یاد بیاره چرا اینجاس و البته که یادش افتاد با یادآوری کاری که جیک باهاش کرد آروم اشک ریخت و بعد گریش شدت گرفت میون گریه هاش صدای باز و بسته شدن در اومد سرشو بلند کرد و کسی رو دید که باورش نمیشد...توماس...پسر با لبخند مهربونی به سمتش رفت و روی صندلی کنار تخت نشست
تا_ تو...منو آوردی...بیمار...ستان ؟

دختر با هق هق و تعجب پرسید توماس لبخند کوچیکی زد و گفت :من و زین
تا_ چه جوری؟
  توماس هرچیزی که اتفاق افتاده بود رو همونطور که برای پلیس تعریف کرده بود برای دختر هم تعریف کرد و با مهربونی دست دخترو توی دستش گرفت و دلداریش داد
تا_ زین کجاس ؟
تانی وقتی آرومتر شد با یه صدای گرفته پرسید
تو_ یکم حالش بد بود فرستادمش خونه راستی  گوشیت همراهت نبود که با خانوادت تماس بگیریم فکرکنم بد نباشه یه زنگ بهشون بزنی

تانی قبول کرد و از پرستار خواست به خانوادش خبر بدن و با کلی اصرار از توماس خواست بره خونه
.
.
.
سه روز بعد

تانی و خانوادش به عنوان شاکی و زین و توماس به عنوان شاهد وارد پاسگاه شدن و بعداز چند دقیقه تو اتاق کلانتر بودن قسمتی از اتاق شیشه ای بود و اون طرفش سه پسر با دستای بسته وایساده بودن سرشون پایین بود و صورتشون دیده نمیشد ولی هم دختر و هم دو پسر میتونستن جیک رو از هیکل و لباساش تشخیص بدن اشک دوباره داشت تو چشمای تانی جمع میشد که حس کرد دست پدرش دور شونه اش حلقه شد و اونو تو بغلش جمع کرد
کلانتر با نگاهی دلسوزانه شروع به صحبت کرد :
ک_ خب طبق حرفهای هر سه شما جیک لوکاس رو شناسایی کردید و دو پسر دیگه رو که باهاشون آشنا نبودید از چهره شناسی خانم کارنر دستگیر کردیم پسر سمت چپی جورج هانسون و پسر سمت راستی تام کیتون که البته شما گفتین برد صداش میکردن هست همین سه نفر بودن ؟
هر سه جوون سر تایید تکون دادن و بقیه جلسه مثل برق گذشت کلانتر اطلاع داد که هر سه پسر دو روز دیگه به دادگاه میرن و تانیا و توماس و زین هم باید حضور داشته باشند

و همه از اون کلانتری خارج شدند

اینم چپتر ده امیدوارم خوشتون اومده باشه ووت و کامنت فراموش نشه (البته شما که نمیدید ولی من میگم شاید یه وقت دلتون سوخت برام :'( .)

Dark heartWaar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu