18

346 38 20
                                    

هیچ کس تو راه حرفی نزد اونا فقط آهنگ گوش میدادن و هرازگاهی تانیا با آهنگ زمزمه میکرد و زین لبخند کمرنگی میزد تا اینکه به مقصد مورد نظر یعنی قصر آقای وزیر رسیدن صدای بلند آهنگ از داخل ماشین هم قابل شنیدن بود زین  ماشینو پارک کرد و هردو از ماشین پیاده شدن تانی نمیدونست چرا ولی از زین خجالت میکشید پس بدون گفتن چیزی همونجا کنار ماشین وایساد تا زین ماشین رو دور بزنه و بیاد کنارش زین که اضطراب تانیا رو دید دستشو به سمت اون دراز کرد و با لبخند آرامش بخشش باعث شد تانیا دستشو توی دست اون بذاره و لبخند کوچیکی بزنه و اونا باهم به سمت خونه بن حرکت کردن
.
.
.
بن پسر وزیر بود انقدر پولدار بود که میتونست کل کالج رو یه جا بخره یا اصلا کالج نیاد و تو خونه کلاس خصوصی داشته باشه اما اون پسر فوق العاده ای بود اون به این کالج اومد چون دوستاش اونجا بودن... اون پولدار بود ولی هیچ وقت مغرور نبود...اون هیچ وقت کسایی مثل زین رو اذیت نکرد ...بلکه رابطه خیلی خوبی هم با زین و توماس داشت...حتی چند بار شخصا زین رو به مهمونی هاش دعوت کرده بود ...اون پسر خیلی خوبیه...
.
.
.
تانیا به پسر کناریش نگاه کرد پسری که امشب رو براش فوق العاده کرده بود تو این شب...
تانی برای اولین بار با یه پسر تانگو رقصید
برای اولین بار از یه پسر خجالت کشید
برای اولین بار از بودن کنار پسری لذت برد
اون از همه دوست پسراش بهتر بود با اینکه اون فقط یه دوست معمولی بود

-اوه معذرت میخوام...واقعا معذرت میخوام
یکی از گارسونا وقتی سینی از دستش روی میز افتاد و یکم از مشروب روی لباس تانیا ریخت گفت تانی دستمال برداشت تا آستین لباسش رو تمیز کنه و همزمان نگاهی به گارسون انداخت که هول کرده و داره تند تند روی میز رو تمیز میکنه اون به نظر نوجوون میومد میشه گفت یه دختر دبیرستانی بود  تانی بهش گفت اشکالی نداره و اونو زین به دختر کمک کردن تا لیوانا رو دوباره مرتب کنه و دختر در جواب تشکر کرد و مسیر چندتا از سرویس بهداشتی های خونه رو داد تا تانی بتونه لباسشو تمیز کنه
بعداز اینکه گارسون رفت تانیا هم به سمت دستشویی حرکت کرد و زین بهش گفت همراهیش میکنه چون نمیخواد دوستشو توی این جمعیت تنها بذاره دختر این حسو دوست داشت اینکه حس میکرد کسی بهش اهمیت میده و مراقبشه اونا بدون حرفی باهم همراه شدن ولی وقتی در دستشویی رو باز کردن خشکشون زد
زین سریع خودش و تانیا رو بیرون کشید و درو بست اونا بهم نگاه کردن و ثانیه بعد صدای خنده دختر به گوش رسید چون لپای زین سرخ شده بود تانیا لپ پسر رو کشید و بعد از اینکه سعی کرد خندشو کنترل کنه دست زین رو گرفت و دنبال خودش کشید
زین با خودش فکر کرد :اونا بن و ایزابلا بودن که داشتن همو میبوسیدن البته خونه خودشونه پس یکم حق دارن نه؟...نه نه حق ندارن نه وقتی که اینهمه مهمون دعوت کردن میتونن یه وقت دیگه به این کار برسن...

ت - اون دختره گفت میتونیم از دستشویی اتاق سرکارگر هم استفاده کنیم

تانیا وقتی جلوی یکی از اتاقا رسیدن گفت و زین سر تکون داد دختر در زد اما کسی درو باز نکرد پس تانی درو باز کرد و وقتی دید کسی نیست وارد اتاق شد اون یه اتاق کوچیک بود با یه تخت و کمد و آینه...
زین به بازوی دوستش زد و در دیگه ای رو نشون داد که احتمالا دستشوییه اونا درو باز کردن ولی خشکشون زد اونجا دستشویی نبود بلکه یه اتاق بزرگ بود با کلی عکس به دیوار عکسایی که معلوم بود از دور گرفته شدن و خیلی واضح نیس اما یه دختر بود با موهای بلند مشکی
ز-زو...
تانیا صدای خفه ای رو شنید اما الان نمیتونست به این فکر کنه که زین حرف زده فقط به حرف پسر توجه کرد اون گفت زو یعنی این عکسا زویی بود ؟ زین با پاهای لرزون و چشمای پر از اشک و وحشت داخل اتاق قدم گذاشت و قلبش ریخت وقتی بزرگترین عکس تو اتاق رو دید این عکس دقیقا همون لحظه نحس رو یادآوری میکرد صحنه ای که زویی از درد جیغ میکشید و گریه میکرد ...صحنه ای که زندگی خانواده مالک رو به آتیش کشید...
-کاری داش...

صدای مردی اومد و زین با همون حالت شوک زدش به سمتش برگشت...اون خودش بود ...همون عوضی...پس هر روز زویی رو وقتی دم مدرسه دنبال برادرش میرفته تحت نظر داشته ولی زمان نداشته نقششو عملی کنه تا اون روز...

مرد شوکه بود همینطور زین، ولی پسر به خودش اومد و خشم جای اون شوک رو گرفت به مرد حمله کرد اونو به دیوار کوبید و بی وقفه میزدش انقدر عصبانی بود که اون عوضی حریفش نمیشد
دختر که تا اون موقع تو شوک بود سریع در اتاقو باز کرد و با صدای بلند کمک خواست بن و ایزابلا که اون نزدیکی بودن صداشو شنیدن همینطور چندتا پسر دختر دیگه که تو راهرو بودن و به سمت صدا دوییدن بن وقتی به اتاق رسید چشماش گرد شد ولی دویید زینو از پشت گرفت و سعی کرد آرومش کنه براش عجیب بود که از اون پسر آروم همچین چیزی ببینه پسرای دیگه به کمکش رفتنو زینو از مرد جدا کردن
بن نگاهی به مرد بیهوش انداخت اون تازه کارگرشون شده بود
بدن زین تو دستای بن شل شد تانیا که تا الان تو بغل بلا بود و گریه میکرد اشکاشو پاک کرد و به سمت زین رفت صورت پسر رو با دستاش قاب گرفت و صداش کرد اما زین با صورت خیس از اشک  و پر از دردش و چشمای نیمه بازش فقط یه چیز رو زمزمه کرد :زویی...
.
.
.
وایییییییییییییی
بالاخره پیداش شد عوضی
زیننننننننننننن
عرررررررررر
کامنت و ووت بدید لطفاااااااا
عرررررررررر

Dark heartحيث تعيش القصص. اكتشف الآن