12

395 39 15
                                    

تری_ بفرمایید ؟
تریشا وقتی در خونه رو باز کرد با دیدن تانیا گفت
تانی_ سلام منزل زین مالیک ؟
تری_بله بفرمایید
تانی _شما باید مادرشون باشید... من همکلاسی پسرتونم...زین...میخواستم هم بابت یه کاری که برام کرد تشکر کنم هم حالشو بپرسم امروز نیومده بود کالج
تری _تو باید تانیا باشی درسته دخترم ؟
تانی_بله شما منو میشناسید ؟ زین چیزی گفته ؟
تری_یه چیزایی ازت میدونم و اینکه نه زین از دوستاش نمیگه توماس گفت...اوه خدای من حواسم نبود ببخشید بیا تو دخترم.

تریشا به حواس پرتی خودش خندید و تعارف تانیا کرد تا وارد بشه
تانی_ ممنون خانم مالیک
تری_هی با من راحت باش تریشا صدام کن

اونا به سمت سالن رفتن و بعد از چند دقیقه تانیا روی مبل نشسته بود و تریشا رفته بود تا براش قهوه بیاره تانی به قاب عکس ها نگاه کرد
به مردی که خیلی شبیه زین بود ولی بزرگتر
به عکس عروسی تریشا و همسرش
و به عکس بچگی های زین
وقتی که زین هنوز لبخند میزد
و در آخر چشم تانیا روی عکس چهار نفره قفل شد روی دختری که کنار زین وایساده بود دختر مو مشکی با چشمای قهوه ای دختر زیبایی بود و به نظر میرسید فاصله سنی اش با زین زیاد باشه تقریبا ده سال یا کمتر احتمالا الان ازدواج کرده و سر خونه زندگیشه...

تریشا قهوه هارو روی میز گذاشت و تانیا تشکر کرد
تانی _زین خونه نیست ؟
تانیا وقتی یکم از قهوه اش خورد پرسید و تریشا با لبخند غمگینی جواب داد:
تری_ نه اون با پدرش رفته برای...یه چکاپ کوچیک
تانیا تعجب کرد ولی پیش خودش فکر کرد حالا که تریشا داره حرف میزنه اونم میتونه ازش یه چیزایی بپرسه
تانی_ میتونم یه سوال بپرسم ؟
تری_ البته عزیزم
تانی_ زین چه مریضی ای داره ؟

تانیا آروم و با استرس پرسید و سوالش باعث شد تریشا فنجون قهوشو زمین بذاره و صورتش غمگین بشه
تری_اون از موقعی که... به دنیا اومد...بیماری...قلبی داشت الب...البته خیلی خفیف بود...ولی یه سری...اتفا...اتفاق باعث شد حالش بدتر بشه

تریشا با بغض و صدای لرزون گفت دهن تانیا باز مونده بود اون ناراحت شد بیشتر از چیزی که تو تصورش بود ناراحت شد و نمیدونست چرا و البته که اینم نمیدونست که ناراحت تر از این هم میشه ناراحتیشو کنار زد و پرسید : میتونم بپرسم چه اتفاقاتی؟البته اگه خودتون مشکلی ندارین

تری _حالش خوب بود... تا یه روز که دخترم... زویی... مثل هر روز رفت دنبالش خب, زویی همیشه یکم زودتر میرفت که اگه زنگ مدرسه یکم زودتر خورد زین بیرون مدرسه معطل نشه اما اونروز زین چون زمین خورده بود و پاش درد میکرد یکم دیرتر میرسه دم در یکی از معلمای مدرسه میبینه زویی تنهاس... میبرتش تو مدرسه و بهش میگه زین زمین خورده و تو کلاسه زویی نگران میشه میره دنبال معلمه تو کلاس و اونجا میفهمه که چه اشتباهی کرده... اون معلم توی همون کلاس... به دختر یکی یدونه من... تجاوز کرد و بکارتشو به طرز وحشیانه ای ازش گرفت زین صدای جیغای خواهرشو شنیده بود وقتی دیده بود در قفله و زورش نمیرسه بازش کنه با دستش شیشه درو میشکنه و درو باز میکنه ولی خیلی دیر بود چون اون معلم کارش تموم شده بود زویی منو غرق خون ول کرده بود و میخواسته بره که زین دیدتش وقتی میبینه زین دچار حمله قلبی شده با خیال راحت ازش گذشته و از مدرسه زده بیرون من وقتی رسیدم مدرسه... دوتا آمبولانس دیدم یکی برای دخترم که بهش تجاوز شده بود و از شدت درد و ترس از حال رفته بود... یکی پسر هشت سالم که دچار اولین حمله قلبیش شده بود زویی دو روز اول شک زده بود نه حرف میزد نه تکون میخورد اما وقتی فهمید زین در اثر حمله بستری شده و هنوز بهوش نیومده رفت بالاسرش و یک شب کامل باهاش حرف زد تا زین بهوش اومد و فرداش ما تونستیم بچه ها رو ببریم خونه و زین به پلیس گفت کدوم معلمش اینکارو کرده ولی دیر شده بود اون آشغال فرار کرده بود , نه زین نه زویی دیگه اون بچه های قبلی نبودن زین دیگه مدرسه نمیرفت وحشت داشت از هرچیزی به اون روز مربوط میشد زویی حرف نمیزد از اتاقش بیرون نمیومد ... زین پنج سال از زویی کوچیکتر بود ولی با این وجود هرشب وقتی صدای گریه های زویی رو میشنید میرفت تو اتاقش و انقدر باهاش حرف میزد تا زویی آروم بشه و بخوابه اونا فکر میکردن من و یاسر نمیفهمیم ولی اشتباه میکردن من هرشب با گریه های زویی و حرفای زین گریه میکردم این تا یه هفته ادامه داشت تا اینکه یه شب زین بلند شد بره پیش زویی من هنوز نخوابیده بودم و حواسم بهش بود ولی به جای اینکه صدای حرف زدن پسر کوچولومو بشنوم صدای جیغشو شنیدم

فلش بک
با صدای جیغ زین دوییدم تو اتاق زویی و صدای قدمای یاسر رو پشت سرم میشنیدم وارد اتاق زویی شدم و با چیزی که دیدم نفسم بند اومد دختر من غرق خون تو حموم افتاده بود و طرف دیگه زین دم در حمام نشسته بود و هنوز جیغ میزد با قدمای لرزون سمتش رفتم از پشت بغلش کردم جلوی دهنش و چشماشو گرفتم تا هم دیگه زویی رو نبینه هم از جیغ زدن دست بکشه یاسر دویید طرف زویی و بلندش کرد بردش بیمارستان اما من نمیتونستم حرکتی بکنم فقط زینو تو بغلم فشار میدادم و اشک میریختم هنوزم تو شک بودم حس میکردم زین دیگه تو بغلم نمیلرزه...
پایان فلش بک
تری_ میدونستم بیهوش شده و باید برسونمش بیمارستان ولی مغزم کار نمیکرد وقتی به صورت رنگ پریدش نگاه کردم یاد زویی افتادم خواستم بلندشم ولی زودتر از اینکه اقدام به کاری کنم از حال رفتم وقتی بهوش اومدم دیدم تو بیمارستانم فهمیدم یاسر وقتی زویی رو رسونده اونجا برگشته و من و زینو بیهوش پیدا کرده و ماروهم رسونده بیمارستان وقتی پرسیدم بچه هام فقط زین رو بهم تحویل دادن دیگه زویی ای نبود... دیگه دخترم نبود... از اونروز زین دیگه حرف نمیزد غذا نمیخورد فقط روی تخت دراز میکشید و به سقف خیره میشد حتی برای دستشویی رفتن هم از تخت بیرون نمیومد من مجبور بودم پسر هشت سالمو پوشک کنم براش سرم غذایی بخرم تا از گشنگی نمیره شده بود عین یه تیکه گوشت که گوشه خونه افتاده تا دوسال همینجوری بود اولین باری که از روی تخت بلند شد اولین باری بود که بعداز دو سال من کم آوردم از تخت پایین اومد تا اشکای منو پاک کنه ولی انقدر خوابیده بود که پاهاش حس نداشت و هی میخورد زمین اولین بار که پاشو از در اتاقش گذاشت بیرون فقط با دیدن در اتاق زویی حالش بد شد... ما از اون خونه و شهرمون بردفورد به لندن اومدیم تا یه زندگی دوباره برای زین درست کنیم توی یازده سالگی با توماس آشنا شد و این بهترین اتفاق زندگیش بود حداقل از نظر من توماس زینو میبرد بیرون مجبورش میکرد غذا بخوره تابستون که تموم شد مجبورش کرد باهاش به مدرسه بره و تا الان زین اینجوری بود همه کار میکنه ولی هنوزم حرف نمیزنه... اون.... دلم برای صداش تنگ شده دلم برای.... زین کوچولوم تنگ شده...

تریشا با هق هق حرفشو قطع کرد تانیا شک زده بود و اولین کاری که کرد این بود که مادر زین رو تو آغوش بگیره از شدت شک نمیتونست اشکایی که به پهنای صورتش ریختن رو پاک کنه اشکاش به سرعت پایین میریخت و حالا خودشم با تریشا هق هق میکرد....

وای خدایا...چه قسمتی بود :' -( :' -(
اینم از گذشته زین :'(
خیلیییییی بد بود نه؟
دیگه این یکی از مهمترین قسمتهای داستانه کامنت و ووت فراموش نشه لطفا مرسی

Dark heartWhere stories live. Discover now