احتمالا یکی اومده بود دیدن چان اما هیچ ایده ای نداشت که کی میتونست باشه،فقط میدونست بدترین زمان ممکن رو انتخاب کرده.اخه چطور ممکن بود یه نفر دقیقا تصمیم بگیره زمانی که اونها توی حمام بودن بیاد به چان سر بزنه؟
داشت شک میکرد نکنه واقعا بدشانس اند؟ این وضعیت طبیعی نبود.
یعنی چوی به خاطر این دنبال چان میگشته؟الکی کلی استرس کشیده بودن؟
ظرفهارو برداشت و در حالیکه تمام مدتی که از سالن ورودی رد میشد نگاهش به محوطه بود سمت اتاقش حرکت کرد. متاسفانه اتاق خودش اصلا به محوطه دید نداشت، پنجره های اتاقشون رسما سمت دیوار پشت خوابگاه باز میشدند.
تصمیم گرفت فعلا یکم درس بخونه تا چان بیاد و بتونه کنجکاویش رو ارضا کنه. دوباره با یاداوری رو به رو شدن با چان حس کرد میخواد ظرفهای توی دستش رو بکوبه توی سرش.
این دیگه چه فلاکتی بود که گرفتارش شده بود؟
حالا باید تا کی ازش خجالت میکشید؟
اون دراز لعنتی چرا خجالت سرش نمیشد؟
همیشه بک کسی بود که درگیر حس خجالت میشد و چانیول اونی بود که سربه سرش میذاشت.
تازه این درحالی بود که بک اون کار رو انجام نداده بود... وگرنه باید قید رابطه با چان رو میزد چون نمیتونست حتی ثانیه ای به رو به رو شدن باهاش بعد اون قضیه فکر کنه، چطوری برای اون لعنتی هندلش انقد اسون بود؟
____________
روی نیمکت نشست و دفترش رو باز کرد تا تمرین های کلاس بعدی رو بنویسه.
همینطور که تند تند از روی دفتر دوستش رو نویسی میکرد، ذهنش درگیر اتفاقات دیشب بود.
در واقع شب قبل فرصت نشده بود با چان صحبت کنه و از صبح هم اصلا ندیده بودش.
البته یجورایی بهتر که روبه رو نشده بودن چون بک نمیدونست باید چه ریکشنی نشون بده. بهتر بود وانمود کنه اتفاقی نیوفتاده...
ولی خیلی مطمئین نبود که توی این مورد موفق عمل کنه.
با سایه افتادن روی دفترش سرش رو بالا اورد و دلیل درگیری ذهنیش رو دقیقا بالای سرش پیدا کرد.
_چشمم روشن از کی تاحالا رونویسی میکنی بیون؟
بک پوکر شد.
این دیگه چه مزخرفی بود؟ حالا تبدیل شده بود به مامانش؟
سعی کرد به این فکر نکنه که اون لبهای لعنتی دیشب کجاها بودن، دست خودش نبود که با تکون خوردن لبهای چان موقع صحبت کردن فقط صحنه های دیشب جلوی چشمهاش نمایان میشد.
سری تکون داد و موضوع بحث رو عوض کرد.
_بیا بشین، از دیشب میخواستم ازت یه چیزی بپرسم.
با شنیدن کلمه دیشب خودکار نیشش باز شد.
_چی؟
با پوزخند واضحی پرسید و کنار بک نشست.
بک با اینکه متوجه حالتهای خبیثانه چان شده بود سعی کرد تظاهر به نفهمیدن کنه و سوالش رو بپرسه.
_اول بگو چوی چی گفت؟
چان با یاداوری چهره ترسیده بک و اینکه احتمالا از دیشب نگران این موضوع بوده کل روحیه شوخ طبعیش دود شد رفت هوا.
_نگران نباش اصلا راجع به ما نبود
YOU ARE READING
This isn't the end
Fanfictioncouple: chanbaek genre: romance, angst, drama, smut خوابگاه... ویرانه ای با دیوارهای سرد و بی روح که هرگز وعده عشق را نمیدادند. چه کسی گمان میبرد که عشق در پس گورستان سرد اتاقهای ان ویرانه جوانه بزند؟ ویرانه ای که چون ناظری عبوس، در سکوت تنها ش...
Part 12
Start from the beginning
