Part 21

161 13 24
                                        

_ زمان حال _

مدتی میشد که اسمان دست از باریدن کشیده بود. به جای فریاد قطره های کوچک باران، حالا موسیقی بی کلامِ روح نوازی در خانه طنین انداز شده بود.

جرعه کوچکی از شیر کاکائوی گرمش نوشید. بخار نازکی که از ماگ برمیخاست به اهستگی در تاریکی محو میشد. نور کم‌رنگ چراغ تنها به اندازه‌ای فضا را روشن می‌کرد که خطوط مبهم وسایل از هم جدا شوند.
سایه‌ها در گوشه‌ها نشسته بودند و سکوت تنها صدایی بود که از در و دیوار خانه برمیخاست.

حالا که کمی که از شوک آن خبر ناگهانی فاصله گرفته بود، حالا که بوی باران کم رنگی که از در نیمه باز بالکن خودش را به داخل میکشید را با اشتیاق تنفس میکرد، پوچی تنها احساسی بود که در حال حاضر قادر به تشخیصش بود.

خالی بود...از همه چیز. دیگر نه خشمگین بود و نه ازرده. غمگین نبود اما... نشانی از شادی هم در وجودش پیدا نمیشد.
خالی بود.

به نظر می‌رسید راز زندگی، دانستن لحظه‌ی درست رها کردن باشد.تا زمانی که ندانی کِی باید بجنگی و کِی باید دست از این جنگ برداری ، فقط در باتلاق تلاش‌های بی‌سرانجام دست‌وپا می‌زنی، به دنبال هیچ می‌دوی و زمان را با گام‌های بی‌ثمر می‌سوزانی.

چهار سال از آخرین بار گذشته بود. از تقلایی که با خودش عهد کرده بود "اخرین" باشد. با این‌همه، جرقه ای کوچک که زیر خاکستر قلبش هنوز می‌لرزید، چشم‌انتظار نسیمی بود تا دوباره شعله ور شود.

کتابی که امروز صبح مشغول خواندنش بود اکنون خیره خیره نگاهش میکرد. در انتظار خوانده شدن از صفحه ای بود که علامت خورده. فارغ از اینکه پسر جوانی که به او خیره شده بود چه روزی را پشت سر گذاشته است.

ان کتاب سرانجام خوانده می‌شد، اما نه امشب!
امشب نوبت به داستانی میرسید که مدتها در انتظار پایان خود نشسته بود.
کتاب روی میز باید اندکی حوصله به خرج میداد،امشب نوبت دفتر دیگری بود.

اخرین جرعه شیر کاکائوی یخ زده اش را سرکشید. ماگ را به ارامی روی میز گذاشت و برخاست. زیر نگاه سنگین خانه قدم هایش را تا مقصد کشاند.

پشت میز نشست، مصمم‌تر از همیشه. قلم به دست گرفت و دفتری که تنها همدم و محرم اسرارش شده بود را گشود. با اندکی مکث قلم بر سفیدی پاک کاغذ نهاد و رشته سخن را از همان‌جایی که چند دقیقه پیش رها کرده بود، از سر گرفت.

" مدتهاست که ندارمت.
حساب روز هایش از دستم رفته اما...
گویی نبودنت سالها به درازا کشیده است
غم انگیز است اما...
باخنده میگویم:
"نیمه راه بودی"

رفیق نیمه راه من!
میدانی؟
همه چیز را عادی نگه داشته ام
همانطور که دوست داشتی
عادی بودن را همیشه ترجیح میدادی
یادت هست؟

This isn't the endOù les histoires vivent. Découvrez maintenant