روی تخت دراز کشیده بود و به روزی که گذشت فکر میکرد.
به بکهیون، به حرفاش، به اینکه بهش گفته بود یه نوع خاصی باهاش دوسته.
خودش هم یه نوع خاصی با بک دوست بود؟
اصلا میشد اسم دوستی رو روی این قضیه گذاشت؟ پس چرا چشمش مداوم دنبال کیونگسو نمیدوید؟چرا تو هر جمعی فقط دنبال بکهیون میگشت؟
همه چیز بهم ریخته بود. روتین روزهاش از دستش در رفته بود، برنامه ریزی هاش دیگه مثل قبل پیش نمیرفت. همه چیز در هم شده بود.
ذهنش بیشتر از زندگی اش بهم ریخته بود و داشت از این وضعیت کلافه میشد.
اولین باری بود که همچین چیزی رو تجربه میکرد. داشت به سرش میزد کلا دوستیش با بک رو ادامه نده تا مجبور نباشه این افکار و احساسات غير ضروری رو با خودش حمل کنه. وقت تلف کردن بود.
نبود؟
نفس عمیقی از سر اتیصال کشید.
پتو رو روی سرش کشید و چشم هاش رو بست.
بقیه هم اتاقی هاش خواب بودند و فقط چان بود که داشت با فکرهای بیمصرف ذهنش رو سوراخ میکرد.
چطور باید با این پارت از زندگی اش کنار میومد؟ دوست داشت برگرده به روزهای تکراری و روتینی که قبل از دیدن بک داشت، این سردرگمی و درگیری ذهنی زیادی ازش انرژی میگرفت.
_______
با سرو صدای بچه ها بیدار شده بود ولی هنوز هم در برابر باز کردن چشمهاش مقاومت میکرد. احساس میکرد کم خوابیده و اصلا انرژی شروع یه روز جدید رو نداره.
_چانیـــــول!
صدای فریاد کیونگسو باعث شد ناگهانی چشمهاش رو باز کنه و از شدت نور دوباره مجبور بشه ببندتشون.
کیونگسو همینطور که روتختی اش رو مرتب میکرد لگدی به تخت چان زد و باعث شد یه تکون ریز بخوره.
_بیدارم کیونگ بیدارم الان پامیشم.
_میدونی ساعت چنده؟ نمیرسی صبحانه بخوری پاشو آماده شو.
بیست دقیقه بعد جفتشون سر کلاس بودند.
البته وضعیت برای چان چندان خوشایند نبود. سرش از فکر و خیالهایی که تا پاسی از دیشب توی مغزش رژه میرفتن درد گرفته بود و صدای معده اش از گرسنگی بلند شده بود.
این دیگه چه وضعش بود؟
حس میکرد دیگه نمیتونه بیشتر از این پلکهاش رو باز نگه داره، سرش رو روی میز گذاشت و چشمهاش رو بست.
با تکون ناگهانی نیمکت هوشیار شد.
_پاشو تا از گرسنگی نمردی
لای پلکهاش رو باز کرد و وقتی کیونگسو رو در حال سوراخ کردن پاکت شیر دید چند بار پلک زد و با چشمهای کاملا باز بهش خیره شد. در تعجب از معدود مواقعی که محبت کیونسگو گل میکنه صاف نشست.
شیر رو دست چان داد و یه دونه کیک رو هم جلوش گذاشت.
_نمیدونم چه مرگته ولی خودتو جمع و جور کن لطفا اصلا به این حالتت عادت ندارم.
ESTÁS LEYENDO
This isn't the end
Fanfictioncouple: chanbaek genre: romance, angst, drama, smut خوابگاه... ویرانه ای با دیوارهای سرد و بی روح که هرگز وعده عشق را نمیدادند. چه کسی گمان میبرد که عشق در پس گورستان سرد اتاقهای ان ویرانه جوانه بزند؟ ویرانه ای که چون ناظری عبوس، در سکوت تنها ش...
