کنار در باز اتاق سرپرستی ایستاد.
چوی داشت کتاب میخوند و متوجه حضورش نشده بود، نمیدونست اون مرد از چیزی بود برده یا نه و این باعث میشد حتی ندونه چطور باید رفتار کنه. نفس عمیقی کشید و صداش رو صاف کرد.
_اقای چوی دنبال من می گشتید؟
چوی سرش رو بالا اورد و از بالای عینک نگاهش کرد. عینکش رو روی بینی اش جا به جا کرد و در سکوت بهش خیره شده بود. چان از دلیل پشت نگاهش بی خبر بود و رسما داشت از استرس پس میوفتاد.
نمیدونست چند ثانیه یا حتی دقیقه گذشت تا بالاخره اون لعنتی تصمیم گرفت به حرف بیاد.
_بله، یکی توی محوطه هست که اومده دیدنت، البته نمیدونم هنوز هم اونجاست یا نه
یکی از ابروهاش رو بالا برد و چان رو از سر تا پا با نگاهش انالیز کرد.
_از اونجایی که خیلی وقته منتظره
علنا داشت میگفت چرا انقدر طولش دادی و چان از میزان کنه بودن این ادم داشت عقلش رو از دست میداد.
_ممنونم اقای چوی فعلا با اجازه.
لبخند زورکی ای روی لبهاش نشوند که به محض چرخیدنش به سمت سالن ورودی پخش زمین شد.
اون عوضی علاف کاری جز سرک کشیدن تو زندگی بقیه نداشت.
هنوز دو قدم هم از در فاصله نگرفته بود که تکون خوردن چیزی از سمت راست توجهش روجلب کرد. با دیدن بکهیون که داشت از داخل اشپزخونه براش دست تکون میداد لبخند کمرنگی زد.
انگار بکهیونش کل مدت اونجا منتظر بوده تا ببینه چوی چی میخواد بگه.
شستش رو به حالت لایک بالا برد تا بک متوجه بشه خبری نیست و نیازی نیست نگران باشه.
حالا دیگه میتونست یه نفس راحت بکشه،کل این مدت فکر میکرد چوی همه چیز رو فهمیده و میخواد بازخواستشون کنه.در حالی که به ظاهر داشت ظرف میشست ناخوداگاه با لبخند به شست چان خیره شده بود.
چان با گرفتن رد نگاه بک و رسیدنش به شست خودش اتفاقاتی که نیم ساعت پیش توسط همین شست کوچولو رقم خورده بود دوباره براش تداعی شدن و لبخند خبیثانه ای زد. شستش رو به دو طرف حرکت داد تا بک دست از خیره شدن بهش برداره.
با حرکت کردن نقطه ای که بهش خیره شده بود نگاهش رو روی صورت چان برگردوند و فقط چند ثانیه طول کشید تا اون لبخند کثیف رو معنی کنه.
سرش رو پایین انداخت و تند تند مشغول شستن باقی مونده ظرفها شد.
انقدر بخاطر چوی استرس گرفته بود که پاک یادش رفته بود چه اتفاقی بینشون افتاده و حالا با یاداوریش حس میکرد دیگه نمیتونه توی چشمهای چان نگاه کنه.
با شنیدن صدای در ورودی سرش رو بالا اورد و دید که چان بعد از بستن در کفشهاش رو پوشید و سمت پسری حرکت کرد که کمی اونطرف تر توی محوطه نشسته بود.
پسر با دیدن چان از جا بلند شد و سمتش اومد. متاسفانه بک فقط تا مرحله دست دادن اون دوتا رو دید و بعد از اون از دیدرس در شیشه ای سالن خارج شدند.
اون پسره کی بود؟ بک تا حالا ندیده بودش، نه تنها از بچه های خوابگاه بلکه حتی از بچه های مدرسه اشون هم نبود.
YOU ARE READING
This isn't the end
Fanfictioncouple: chanbaek genre: romance, angst, drama, smut خوابگاه... ویرانه ای با دیوارهای سرد و بی روح که هرگز وعده عشق را نمیدادند. چه کسی گمان میبرد که عشق در پس گورستان سرد اتاقهای ان ویرانه جوانه بزند؟ ویرانه ای که چون ناظری عبوس، در سکوت تنها ش...
