اون سرپرست کـَنه اخیرا بیش از پیش حواسش به اونها بود.چند روز پیش با بک رفته بودن پشت ساختمان خوابگاه تا بتونن فقط مدتی تنها باشن ولی در کمال ناباوری اون مردک بیکار بلافاصله دنبالشون اومده بود و با کلی حرف های چرت و پرت و نصیحت های بی سر و ته مغزشون رو سوراخ کرده بود.
وضعیتش تو اتاق هم چندان تعریفی نداشت.
هان هنوز بهش تیکه مینداخت. اوایل فکر میکرد اگه بی توجهی کنه دست از سرش بر میداره ولی اینطور پیش نرفته بود. حتی نمیتونست توی اتاق خودش هم ارامش داشته باشه. این همه زیر ذره بین بودن و تحقیر و تمسخر داشت دیوونش میکرد.
حتی نمیتونست تصور کنه اگه بک یکی از حرفهای هان رو بشنوه چه حالی میشه. اون عوضی هیچ ملاحظه ای تو کارش نبود.
اوضاع بک متفاوت بود،اون با دوست های صمیمیش هم اتاق شده بود که نه تنها چان تا حالا ندیده بود بک رو سر این مسائل اذیت کنن حتی اخیرا متوجه شده بود که وقتی خودش کنار بک هست دوستهای بک سعی میکنن نزدیکشون نشن و تنهاییشون رو بهم نزنن یا اگه کار مهمی با بک داشته باشن خیلی معذب سمتشون میان و بلافاصله بعد تموم شدن کارشون تنهاشون میذارن.
این یکم خیالش رو راحتتر میکرد.
ترجیح میداد خودش از این حرفها بشنوه ولی بک نه!
میدونست خودش تحمل این موارد رو داره ولی مطمئین نبود بک بتونه حرفهایی که هان تو صورت چان میکوبید رو تحمل کنه.
البته که بک از چیزهایی که پشت سرشون میگفتن خبر داشت ولی اینکه فقط مطلع باشی با اینکه مستقیما مورد ترور قرار بگیری متفاوت بود.
به طرز باور نکردنی ای حدود چهار ماه گذشته بود و چان حتی نمیدونست چطور؟
خیلی جدی تر به اینده فکر میکرد. جدی تر درس میخوند و برنامه ریزی میکرد، هدف گذاری میکرد و زندگی ای که دوست داشت در اینده همراه بک بسازه رو هر شب قبل خواب به تصویر میکشید.
حتی معماری خونشون رو هم کامل تصور کرده بود و اگه الان میرفتن یه بنگاه کامل میتونست شرح بده دقیقا دنبال چه خونه ایه.
_ چانیول!
صدا شدن اسمش از فکر و خیال بیرون کشیدش.
_بیا بریم طبقه بالا.
چان سوالی نگاهش کرد. بک بدون توضیح اضافه ای دستش رو گرفت و دنبال خودش کشید.
به مکان مورد نظر که رسیدن بک با رها کردن دستش نفس عمیقی کشید.
_چیشده؟
با گیجی پرسیدولی بک حتی بهش نگاه نمیکرد.
_هیون چی شده؟کسی چیزی بهت گفته؟
بک همونطور که به روبرو زل زده بود به حرف اومد.
_این مردک به مدیر گفته.
در جا فهمید منظورش چیه. یه پوزخند حرصی زد و پلکهاش رو روی هم فشار داد.
_باهات حرف زدن؟
بک سرش رو تکون داد.
_امروز سر کلاس صدام زدن دفتر، اقای وانگ گفت اینکه تا حالا چیزی نگفته دلیل بر این نمیشه که حواسش نیست، گفت اگه یه بار دیگه تکرار بشه جدی برخورد میکنه.
YOU ARE READING
This isn't the end
Fanfictioncouple: chanbaek genre: romance, angst, drama, smut خوابگاه... ویرانه ای با دیوارهای سرد و بی روح که هرگز وعده عشق را نمیدادند. چه کسی گمان میبرد که عشق در پس گورستان سرد اتاقهای ان ویرانه جوانه بزند؟ ویرانه ای که چون ناظری عبوس، در سکوت تنها ش...
