part 8

119 17 5
                                        

از زمانی که پیش خودش اعتراف کرده بود توی فاصله گرفتن از چان شکست خورده سعی میکرد محتاط تر رفتار کنه، به هرحال که نمیتونست وقتی رسما داره زیر یه سقف با چان زندگی میکنه نادیده اش بگیره.
هزاران نفر آرزوشون بود شرایط این رو داشته باشن که بتونن هر روز فرد موردعلاقه اشون رو ببینند، چه برسه به اینکه باهاش توی یه مکان زندگی کنن و بک انقدر خوشبخت بود که این شانس رو داشت. نمیخواست از ترس دیگران همین مدت کوتاهی که میتونه کنار چان باشه رو هم از دست بده، هیچ کس از اینده خبر نداشت ولی بک حداقل میخواست الان از کنار هم بودنشون استفاده کنه تا مبادا بعدا پشیمون بشه.

در طول روز ارتباطشون به صحبت کردن محدود میشد و حضور دیگران فرصت لمس همدیگه رو ازشون میگرفت.این وضعیت مسبب شده بود که به ناچار از تایم خوابشون بزنند و ساعاتی از شب رو برای رابطه اشون اختصاص بدند.
اتاق هاشون در طول شب بارها چک میشد و این باعث شده بود یه روتین جدید پیدا کنند.
هر شب طوری بالشت و لباس‌هاشون رو زیر پتو قرار می‌دادند که به نظر برسه کسی زیر پتو خوابیده و بعد سر یه ساعت از قبل تعیین شده با کلی استرس درحالی که یه چشمشون به اتاق سرپرست بود و یه چشمشون به پله ها میرفتند طبقه بالا.
زجر اور بود که فقط برای داشتن چیزی که حق مسلمشون بود باید انقدر ترس و استرس متحمل میشدند، این درحالی که زوج های به اصطلاح عادی با اغوشی باز پذیرفته شده بودند و حتی خانواده ها ارزوشون بود که روزی فرزندشون ازدواج کنه.
شاید چون رابطه اونها درست بود؟
باز رسیده بود به این سوال بی جواب...
همه این نوع رابطه رو اشتباه میدونستند از ادیان مختلف تا پیامبران و مردم ولی اینجا یه سوال پیش میومد، اگه اشتباه بود چرا چنین حسی داشت؟ علتش چی بود؟ مطمئین بود چیزی که حس میکنه عشقه، این تنهاچیزی بود که ازش مطمئین بود.
درست یا غلط این شرایطی بود که مجبور به سازش باهاش بودند.
هر شب این اضطراب رو به جون میخریدند و به دنبال جستن عشق و ارامش از وجود همدیگه به طبقه بالا پناه میبردند تا بلکه دقایقی به دور از نگاه قضاوتگر دیگران فقط با حس کردن حضور دیگری ارام بگیرند.
دقایقی که عمدتا صرف هم اغوشی و نهایتا بوسه های معصومانه ای نشأت گرفته از یک عشق پاک میشد، عشقی که هزاران بار پاک تر وحقیقی تر از شهوتهای مُجاز بین زوج های معمولی بود.

ساعت دو و نیم شب رو نشون میداد و چان در حالی که سرش رو روی پای بک گذاشته بود با چشم های بسته عطر حضور بکهیونش رو نفس میکشید.ارامش این لحظه ارزش تمام سختی های رابطشون رو داشت.
بک فقط با حضورش میتونست قدرتی به چان بده که حتی خودش هم قادر به باورش نبود.

با نشستن لبهای اشنایی روی لباش پلکهاش رو از هم فاصله داد و چهره زیبای عزیزترین فرد زندگیش رو در نزدیک ترین فاصله ممکن پیدا کرد.
از معدود زمانهایی بود که بک خودش برای بوسه پا پیش گذاشته بود و چان عاشق وقتایی بود که بک پا رو منطقش میذاره، از حساب کتاب دست برمیداره و محبتش رو نشون میده.
پلک هاش دوباره روی هم قرار گرفتند، لب بالای بک رو بین لباش کشید و محکم مک زد.
دست راستش رو بالا اورد و پشت گردن بک گذاشت، گردنش رو توی زاویه ای که میخواست فیکس نگه داشت و رسما شروع کرد خوردن لبهای مورد علاقش. به نوبت لبهای بک رو میمکید و رها میکرد، این کارو تا جایی تکرار کرد که درد فکش مانع از ادامه دادنش شد.
با رها کردن لبهای بک نفس عمیقی کشید و سعی کرد خودشو آروم کنه تمام بدنش با همین بوسه ها اتیش گرفته بود.
نمیدونست تا کجا اجازه داره پیش بره فقط میدونست که بیشتر میخواد، دلش میخواست نقطه های جدیدی از بدن بک رو مزه کنه.
بالاخره چشماشو باز کرد و سرشو از رو پای بک برداشت.
بک که پاش خواب رفته بود سریع پاهاشو دراز کرد و دستاشو از پشت تکیه گاه بدنش کرد.

This isn't the endOù les histoires vivent. Découvrez maintenant