_نمیام.
با چشمای بسته گفت.

_بگم چرا نیومدی؟
تکونی خورد و بالشتش رو گذاشت رو سرش.
_نمیدونم کیونگ یه چیزی سرهم کن...بگو مرده!

صدای بسته شدن در اتاق به زور از زیر بالشت روی سرش شنیده شد.
کاش واقعا مرده بود.
پوچی تنها چیزی بود که در حال حاضر قادر به احساسش بود.
چقدرعجیب!یه ادم چطور میتونست باعث بشه احساس مرگ داشته باشه؟
کی این قدرت رو بهش داده بود؟
کی این اجازه رو بهش داده بود؟

معلومه که خودش.
خودش اون ادم رو انقدر برای خودش بزرگ کرده بود، انقدر بهش اهمیت داده بود و انقدر دربرابرش ضعف نشون داده بود.
دنبال مقصر گشتن بی فایده بود.
سرزنش بقیه هم بی فایده بود.
مقصر اصلی خودش بود.
حتی الان هم ضعیف بود.

چرا نرفته بود کلاس؟
مشکلش چی بود؟
بک هم مثل اون نرفته بود کلاس؟
عمرا !
اون ادمی نبود که به خاطر چان زندگیش رو مختل کنه.
از جا بلند شد و یه ربع بعد سر کلاس بود.
نیم ساعت تاخیر داشت ولی بهتر از چپیدن زیر پتو و غصه خوردن بود.

با تموم شدن کلاس و بیرون رفتن معلم مشغول جمع کردن دفتر و کتابش از رو میز شد.

_چیشده؟
کیونگ خیره بهش پرسید.
_هیچی.

_بک چیزی بهت گفته؟
یه لحظه بیحرکت شد.
_منظورت چیه؟

_احمق که نیستم یول. دیشب تو اتاق شام خوردی، اون هم که از وضع صبحت...
اگه نمیخوای بهم بگی اشکالی نداره فقط بدون حواسم بهت هست و هنوز رفیقتو داری.

نباید گریه میکرد...
خیلی زشت بود اگه جلوی کیونگ گریه میکرد؟
متاسفانه اشکاش باهاش همکاری نکردن و دونه دونه شروع به چکیدن کردن.
درحالیکه سرش پایین بود سعی میکرد گریه کردنش رو پنهان کنه.
کیونگسو باورش نمیشد چان با همچین مکالمه ساده ای به گریه افتاده و این نشون از وخامت اوضاع بود.
محکم رفیقش رو بغل کرد.
اون بکهیون عوضی با دوستش چیکار کرده بود؟

~~~

وضعیتی که این چند روز داشتند باعث شده بود خیلی ها متوجه وجود یه مشکل بینشون بشن و از جمله اون افراد قطعا هم اتاقی های خودش بودن.
مشخص بود براشون سواله چرا چانیولی که حداقل روزی دو بار در این اتاق رو میزد چند روزی بود که پیداش نبود ولی خب نمیتونستن از خود بک چیزی بپرسن.فقط گاهی نگاه های مشکوک بینشون رد و بدل میشد.
یکی از هم اتاقیاش که همکلاسی چان هم بود دیشب عمدا بحث رو کشیده بود سمت چان.
گفته بود چانیول چند روزی هست با حال خراب کلاسهارو شرکت میکنه، زیرچشماش گود افتاده و توی صورتش انگار گرد مرده پاشیدن.
ولی نمیدونست بک نیازی نداره اینارو بشنوه، اون خودش شاهد همه چیز بود.

به خیال هم اتاقیاش این بک بود که کاملا بی توجه رفتار میکرد ولی کی جز بک میدونست این به اصطلاح بی توجهی حاصل به کار گرفتن کل انرژیشه.

میدونست احتمالا خیلی ها فکر میکنن این شکرآب شدن رابطشون تقصیر چانیوله، چون یول از اون روز به بعد از هرجایی که بک حضور داشت فراری بود.
حتی دیگه سلف هم پیداش نمیشد که مبادا چشمش به بک بخوره و غذاش رو همیشه کیونگسو براش میگرفت، درحالیکه بک از چان فرار نمیکرد فقط سعی داشت تا حد امکان عادی رفتار کنه.
طبق چیزی که اون پیرمرد خواسته بود!

نمی‌خواست چان یا خودش سر این مسئله به دردسر بیوفتند. نمیدونست باید چیکار کنه فقط می‌دونست چه کاری نباید بکنه و نزدیک شدن به چان دقیقاً همون کاری بود که بک نباید انجامش می‌داد، حداقل برای امنیت خود اون پسر.

تا جایی که از چان شناخت پیدا کرده بود میدونست کله شق تر از این حرفهاست که با تهدید آقای وانگ عقب بکشه.
خبر داشت توی اتاق اذیت میشه ولی حتی یک بارهم از این قضیه پیش بک شکایت نکرده بود.

با فرود اومدن ناگهانی توپ رو قسمتی از باغچه که داشت حین فکر کردن با یه تیکه چوب خط خطیش میکرد هین بلندی کشید. قلبش رسما یکی دوتا تپش جا انداخت مثل وقتایی که یه پله رو اشتباهی جا میندازی.

_ ببخشید.
با شنیدن صدایی که مدت‌ها ازش دریغ شده بود سر جاش خشک شد. نمی‌تونست برگرده و باهاش روبرو بشه... ولی اینکه اینطوری ساکت پشت بهش خشک بشه که بدتر بود.
سرشو آروم چرخوند. نگاهش از کفش‌های آشنا و پاهای کشیده ای که بارها برای سرش حکم بالشت رو پیدا کرده بودند بالا اومد و به جفت چشم‌هایی رسید که سردتر از هوای زمستونی اطرافشون بهش خیره بودند.
چان ثانیه‌ای عمیق به چشماش خیره شد و بعد با برداشتن توپی که کمی اون طرف‌تر شاهد جو سنگین بین اون دو بود سمت پسرهای وسط حیاط حرکت کرد.

بک اونقدری غرق در افکارش بود که حتی متوجه حضور اون‌ها نشده بود. نمیدونست از کی دارن بازی می‌کنن.
به طرز احمقانه ای تنها نکته‌ای که درحال حاضر تو ذهنش بولد بود این بود که لباس‌های چان بیش از حد برای این هوا نامناسب اند.
همیشه این چان بود که بهش غر می‌زد لباس گرم بپوشه، پس چرا حالا خودش اینطوری بیرون بود؟
اگه اوضاع بینشون اینطوری نبود الان کلی سرش غر می‌زد.
حتی غر زدن هم براش آرزو شده بود...
نمی‌خواست به نگاه چان فکر کنه، ترجیح می‌داد فعلاً یه گوشه از ذهنش نگهش داره و به روی خودش نیاره که خودش باعث و بانیِ اون نگاه بوده.چشمایی که همیشه به روش می‌خندیدن الان لرزه به تنش انداخته بودن.

می‌خواست بره داخل ولی آفتابی شدن جلوی چشم چان براش بیش از حد معذب کننده بود. می‌دونست چان نگاش نمی‌کنه، الان هم اتفاقی سر راه نگاهش قرار گرفته بود وگرنه چان از اون روز حتی یه نگاه ریز هم بهش ننداخته بود.

☘️☘️☘️☘️

This isn't the endDonde viven las historias. Descúbrelo ahora