The Secret

122 37 22
                                    

شعله ها بلند تر از هر زمان دیگه ای زبونه میکشیدن.

اون لحظه طولانی تر از تمام این چند ماهی بود که سان کنار شاهزاده گذرونده بود؛ بهترین روز های عمرش. روزهایی که احساساتش رو بیدار کرده بود و تونسته بود بیشتر از قبل متوجه بشه چه هزارتوهای مخفی کشف نشده ای درونش وجود داره. حالا محرک سوزاننده بودن تموم اون روزها روبروش ایستاده بود و نوک تیز شمشیر خودش رو روی گلوش فشار میداد.

سان گاهی شاهزاده رو درک میکرد. اون تنها بود. تا اون روز اینو نفهمیده بود ولی حالا میدونست. اون انقدر تنها بود که نتونه به کسی اعتماد کنه. روزها و شب ها سایه هایی رو میدید که همراه باهاش حرکت میکنن و در تلاشن که اونو طعمه خودشون کنن و انسان های زیادی در راه اون سایه ها قربانی شدن و شاهزاده، باز هم تنها بود. اونقدر تنها که از سان دلیل کارش رو بپرسه، به جای اینکه بلافاصله محکومش کنه. انگار هنوز هم امیدی داشت که همه چیز توهمی بیش نباشه.

+ تو کی هستی چوی سان؟ چی از زندگی من میخوای؟

شبیه خواب بود. محبوب ترین انسان زندگیش دقیقا روبروش ایستاده بود و نوک تیز شمشیر خودش روی گلوش رو خراش مینداخت. لرزش دست ضعیف شاهزاده روی گلوش آثار باریک قرمز رنگی به جا میذاشت و سان میتونست سوزشش رو حس کنه. میدونست اون شمشیر سنگین تر از چیزیه که شاهزاده با اون بتونه بهش آسیبی بزنه. پسر روبروش در ضعیف ترین و بی دفاع ترین حالت ممکن بود. ولی انقدر مناسب بود که بتونه میزان بی اعتمادی اربابش رو بهش نشون بده.

ولی سان فقط به چشمای پسر روبروش خیره بود. پسری که بی اعتمادی و سو ظن درون نگاهش موج میزد و با وجود تن رنجور و دردناکش، سان رو برای نجات زندگی خودش بازخواست میکرد. شخصی که مردم کل امپراطوری به اسمش قسم میخوردن و با دیدنش لب هاشون به خنده باز میشد، حالا سان رو به چشم دشمن فرضی خودش میدید. دشمنی که بلاخره تونسته بود پاش رو کج بذاره.

_ سرورم-

+ من فقط ازت یه جواب میخوام چوی سان! یه جواب... یه جواب که باهاش بتونم بزنم توی دهن سونگ مینگی و بهش ثابت کنم تموم فرضیه هایی که توی ذهن من راه انداخته غلطه!

ولیعهد میلرزید و سان بیشتر از اینکه نگران خودش باشه نگران اون پسر بود. به چشم میدید که قطره قطره زندگی درون شاهزاده داره مصرف میشه و رو به پایانه. شاهزاده تازه از مرگ برگشته بود، مهاجم باعث سو قصدش رو به جهنم فرستاده بود و حالا محافظ محبوبش رو بازخواست میکرد.

چندین ماه بود که بی وقفه تمام زمان ممکن رو در کنار اربابش میگذروند؛ سایه به سایه و نفس به نفس. ولی حالا برای پنهان کردن رازی که خودش هم قصد داشت موقع مناسب اون راز رو بر ملا کنه ولی حالا، مجبور بود به بدترین شکل ممکن به زبون بیاره و نمیدونست پسر روبروش میتونه پذیرای این حقیقت فراموش شده باشه یا نه.

Blue Orchid Where stories live. Discover now