The Second Lady

166 34 34
                                    

همه چیز توی پلک به هم زدنی اتفاق افتاده بود؛ به فاصله رها شدن یه تیر از کمان. ولی سان مطمئن بود که اونا دو صدای پشت سر هم بودن. مطمئن بود.

فاکتور غافلگیری، اثر سنگینی مشت شاهزاده رو بیشتر کرد. سان میتونست قسم بخوره مشت خوردن از فرد موردعلاقش آخرین احتمالی بود که میتونست توی ذهنش شکل بگیره و حالا اتفاق افتاده بود.

روی خاک افتاد درحالی که درد از قسمت چپ صورتش پیشروی میکرد. ولی مهم نبود. مهم نبود تا زمانی که چیز مهم تری وجود داشت؛ تا زمانی که فرد مهم تری وجود داشت. پسر روبروش روی زانوهاش فرود اومد و سان تونست فروریختن بنیان قلبش رو حس کنه. فروریختن تمام چیزی که احساس و روحش بهش متصل بود. نمیخواست باور کنه. تمام سلول های مغزش از باور کردن این اتفاق ناگوار سر باز میزدن و نتیجش سان بهت زده ای بود که روی خاک به ولیعهد سرزمینش نگاه میکرد.

ناخودآگاه به سرعت از جاش بلند شد و قبل از اینکه جسم ولیعهد خاک رو لمس کنه اونو در آغوش کشید. شعله ها مستقیما بهش نگاه میکردن، اینبار نامطمئن و ترسیده. چهره ای که تا ثانیه های پیش با لبخند با طراوتش بهش نگاه میکرد حالا رو به بی رمقی میرفت. درد کشنده اون تیر جسم توی دستش رو فرا میگرفت و سان عاجز بود از نجات دادن بتی که عامل آسیبش، خودش بود.

سان دستش رو اطراف تیر فرو رفته داخل شونه راست شاهزاده فشار داد. خون از زخم بدون مکث بیرون میومد. سراسیمه و مبهوت شده بود. نمیتونست بذاره که معبودش اینطوری ترکش کنه. اون محافظش بود و حالا که باید ازش محافظت میکرد قدرتی درون خودش نمیدید. خاطره روزی که سوقصد به جان امپراطور رو دفع کرده بود توی ذهنش به حرکت دراومد. اون روز بدون ذره ای تردید به سمت مهاجم هجوم برد و تیغه فولادین شمشیرش رو داخل گلوی اون حرومزاده فرو کرد. ولی حالا، به عجز افتاده بود. فقط دلش میخواست التماس کنه تا از اون کابوس شوم بیدار بشه، خودش رو دراز کشیده کف چوبی استراحتگاه ببینه و وقتی بچرخه، به چهره آروم و غرق در خواب ولیعهدش خیره بشه. ولی گرمای خون سرخ رنگ زیر دستش بهش ثابت میکرد اون کابوس واقعی تر از حقیقته.

_ به من نگاه کنید سرورم... به من...

صداش میلرزید. از شدت استیصال ذهنش رو از دست داده بود. پلک های شاهزاده رو به بسته شدن میرفت و سان نمیخواست اجازه بده شعله ها ترکش کنن.

اطراف رو نگاه کرد. جیوونگ رو دید که دنبال شخص دیگه ای میره.

_ جیوونگ!! کیم جیوونگ!!

با تموم قدرتش فریاد زد. جیوونگ میونه راه ایستاد . برگشت. کماندار با تموم وجود میدوید تا خودشو زودتر برسونه. کمانش رو محکم گرفته و بود دو تیر آماده دیگه توی دست مخالفش بود.

بلافاصله کنار جسم زخمی اربابش نشست.

_ باید هرچه زودتر به قصر برسونیمش هیونگ. اون تیر... ممکنه سمی باشه. زود باش!

Blue Orchid Where stories live. Discover now