The Change

181 42 25
                                    

بازخواست توسط ندیمه جیهیو هم باعث نشد که احساس پشیمونی درباره خوروندن کل بطری خواب آور به شاهزاده دوم داشته باشه. چیزی که در مقابل اون کار دریافت کرده بود به اندازه ای لذت بخش بود که اثر بازخواست رو کاملا خنثی کنه. تموم روز گذشته رو کنار شاهزاده و بالای سرش گذرونده بود و حتی بعد از طلوع ماه هم نتونست نگاه خیره ش رو از اون جسم برداره. با هر بار پلک زدن تصویر بدن تسلیم شده شاهزاده توی آغوشش دوباره زنده میشد و عطش دست درازیش رو بیشتر میکرد. ذهنش وسوسه های شیطانیش رو با صدای بلند داخل گوشش تکرار میکرد و بیشتر از هر وقت گذشته، محافظ رو ترغیب میکرد تا از جایگاهش فراتر بره. زمزمه ها گاهی بلندتر میشدن و سعی میکردن اون پسر رو قانع کنن؛ شاهزاده خواب بود و هیچوقت متوجه نمیشد، فقط برای چند لحظه و دوباره سرجای خودش برمیگشت و هیچکس نمیتونست متوجه بشه چه اتفاقی افتاده. قسمت دیگه ذهنش ولی سعی میکرد با نهیب های برابر اون صدا رو عقب بزنه؛ پس وجدانش چی میشد، فرمانده سونگ و شاهزاده هر دوشون بهش اعتماد کرده بودن، چطور به خودش میتونست جرئت بده و اون اعتماد ارزشمند رو خدشه دار کنه، تموم عمرش برای این اعتماد تلاش کرده بود و حالا نمیتونست به راحتی از دستش بده.
کلنجار ذهن و روحش باهم ادامه پیدا میکرد و در نهایت به سردرد ازاردهنده ای ختم میشد. سان بهتر میدونست چرا نمیتونه به خودش اجازه بده که اون کار رو انجام بده. هنوز تپش های سریع نبض گرم شاهزاده رو زیر انگشت شصت و اشارش حس میکرد. تپش هایی که زندگی رو ادامه میداد و برای محافظ، شعله ها رو درون رگ هاش به حرکت مینداخت. اون شاهزاده رو هوشیار توی آغوشش میخواست. لحظه ای که تقلا ها خاموش شده بود رو به خوبی به خاطر میورد.اون لحظه ای که طعمه پرستیدنیش پذیرفته بود خودش رو به دست محافظش بسپاره اوج خواستن بود؛ اوج اشتیاق ممنوعه.

نگاهش رو بار دیگه روی بدن پوشیده شده با پارچه شاهزاده چرخوند. قفسه سینش به آرومی بالا و پایین میرفت و موهای ابریشم مانندش زیر سرش پخش شده بود. آسیب پذیر بود و بی دفاع. نمیتونست حسی که داخل قلبش به جوش و خروش می افتاد رو نادیده بگیره. اون حس خواستن عجیبی که با مالکیت ترکیب میشد. چطور میتونست به خودش اجازه بده؟! اون شاهزاده سرزمینش بود. کسی که میتونست فرمان بده و حکمرانی کنه و حالا، اون داشت رویای هم آغوشی با شاهزاده دوست داشتنیش رو توی ذهنش می پروروند.

ورود ناگهانی جیوونگ مثل همیشه اونو از افکارش بیرون کشید. بهش اشاره داد که بیرون از اتاق کسی منتظرشه و خودش کنار شاهزاده باقی موند. با بی میلی بیرون اومد و وقتی قامت فرمانده سونگ رو کنار دریاچه دید خودش رو جمع و جور کرد.

کنار فرمانده ایستاد و تعظیم کرد.

_ حالش چطوره؟

+ شاهزاده هنوز در حال استراحت هستن.

_ بانو جیهیو بهم گفت که مجبور شدی کل بطری خواب اور رو بهش بدی تا آرومش کنی.

سان با خودش فکر کرد که ندیمه بلده چه کلمه هایی برای بیان کردن گزارش هایی که میده استفاده کنه. عجیب نبود که شاهزاده انقدر بهش اعتماد داشت.

Blue Orchid Where stories live. Discover now