The Truth

146 44 20
                                    

خاکستری بود.

هردوشون فکر میکردن اون آتش خانمان سوز بدترین چیزی بود که میتونست اتفاق بیوفته، ولی این کابوس خاکستری بعدش بود که زندگیشون رو داخل خودش بلعید، تغییرشون داد، و غیرقابل پیش بینی تر از همه، باعث شد بهم نزدیک بشن؛ سان و جیوونگ.
مراسم سوگواری به دستور امپراطور بلافاصله روز بعد برگزار شد. گرد مرده ای که کل قصر رو در بر گرفته بود به ترسناکی سکوتی نبود که گوشه گوشه قصر سایه مینداخت. همه در سکوت کر کننده ای کار خودشون رو انجام میدادن و حتی خورشید، نای نشون دادن خودش رو نداشت. ابرهای پربار آسمون رو خاکستری کرده بودن و به اون کابوس، رنگ غلیظ تری میبخشیدن.
قصر یشم اما بیشتر از هر وقت دیگه ای دچار هیاهو بود. هرج و مرج غیرقابل کنترلی که شاهزاده دچارش شده بود، چیزی نبود که سان قبلا باهاش مقابله کرده باشه؛ غیرقابل پیش بینی و بیرحمانه. روزی که آتش برای بار دوم جسم ولیعهد رو به سلطه خودش درآورد، شاهزاده اشک نریخت. با نگاه خیره و مبهوتش به شعله هایی که زبونه میکشید و به آسمون میرفت نگاه میکرد. سان میتونست ببینه، نگاه تشنه ای که آتش رو به مبارزه میطلبه و دنبال انتقام میگرده. نگاهی که چیزی برای از دست دادن نداره.
اون روز وقتی به قصر یشم برگشتن، آرایشگر قصر منتظرشون بود. شاهزاده آروم و بدون هیچ حرفی اجازه داد که آرایشگر موهای سوخته و آسیب دیدش رو جدا کنه و وقتی سان وارد استراحتگاه شد، اون طره های بلند و سیاه تا روی شانه های شاهزاده میرسیدن. حس کرد چیزی داخل سینه‌ش بهم فشرده شد. وقتی آرایشگر اتاق رو ترک کرد، شاهزاده همچنان دوزانو روی زمین نشسته بود و سان از پشت سر میتونست جسم ظریف و شکنندش رو ببینه. حالا که پرده سیاه موهاش از بین رفته بود جسمش حتی کوچک تر هم به نظر میرسید. و این وسوسه اون شب رو بیشتر توی ذهن سان بیدار میکرد. این وسوسه هربار با نهیب بلند تری خاموش میشد و سان نمیدونست تا کی میتونه در برابر به آغوش کشیدن اون جسم مقاومت کنه‌.
با صدای جیوونگ از افکارش بیرون کشیده شد. کنار دریاچه، خیره به آلاچیق محبوب شاهزاده ایستاده بود. آلاچیقی که مدتها بود بی استفاده سر جای خودش استراحت میکرد. 
به سمت جیوونگ برگشت.
- چندبار صدات کردم هیونگ.
دیگه جلوی اون پسر رو برای اونجوری صدا کردنش نمیگرفت.
+ چی شده؟ شاهزاده-
- شاهزاده در حال استراحته. بیا. باید پارچه روی زخمت رو عوض کنم.
تا روز بعد از آتش سوزی متوجه خراش عمیق روی شونش نشده بود. وقتی که خودش رو از در به بیرون انداخت شونش روی زمین کشیده شد. و باید اعتراف میکرد بلاخره این اولین جایی بود که کیم جیوونگ به دردش میخورد. اجازه نداده بود که شاهزاده چیزی از این ماجرا متوجه بشه. تموم تلاشش رو میکرد که شاهزاده از اتفاقات اون شب هر چه بیشتر فاصله بگیره.
روی تخت چوبی کنار دریاچه نشستن. سان کمربندش رو باز کرد و پارچه قسمتی که روی زخمش بود رو پایین آورد. جیوونگ با احتیاط پارچه رو باز کرد. آثار خون و مرهمی که روی زخم گذاشته بود روی پارچه نقش مینداخت. دیگه درد زخم رو حس نمیکرد. با اینکه هنوز یک هفته هم ازش نگذشته بود ولی بهبودش سریع اتفاق می‌افتاد.
- بدن قوی‌ای داری هیونگ. زخمت تقریبا خوب شده‌.
جیوونگ پارچه نمناک و تمیزی رو روی زخمش کشید تا آثار مرهم رو‌پاک کنه. لرز کوتاهی که ناشی از سرما بود از بدنش رد شد. جیوونگ به کارش سرعت بخشید و در نهایت پارچه ها رو برداشت و بدون هیچ حرفی دور شد. 
سان نگران اون پسر هم بود. میتونست مزه ترس رو حس کنه. چیزی از گذشته جیوونگ نمیدونست ولی بعد از آتش سوزی جیوونگ اون پسر گذشته نبود. چیزی تغییر کرده بود که سان نمیتونست اونو متوجه بشه.
دقیقا همون زمانی که شمشیرش رو به دست گرفت، دو قامت کشیده از انتهای راه منتهی به قصر یشم پدیدار شدن. حضور فرمانده سونگ با فرمانده ارشد تحقیقات، جونگ یونهو، اون هم دقیقا زمانی که شونه به شونه هم قدم برمیدارن، خبر از اخبار مهمی میداد. کم پیش میومد افسر جونگ خودش شخصا خبری رو به شاهزاده برسونه و حضورش اینجا دقیقا بعد از آتش سوزی، لرزه به اندام سان مینداخت. نمیتونست پیش بینی کنه شاهزاده ممکنه چه رفتاری از خودش نشون بده.
- فرمانده.
+ محافظ چوی.
سان تعظیم کرد و نگاهش رو بین دو نفر چرخوند.
- شاهزاده داخل اتاقشون در حال استراحت هستن. حضورتون رو اعلام میکنم.
+ نیازی نیست. خودمون مستقیما پیششون میریم محافظ چوی. نیازی به تشریفات نیست‌.
عجیب بود. عجول به نظر میرسیدن.
سان فقط سر تکون داد و کنار رفت تا دو مافوقش رد بشن. این جز معدود مواقعی بود که با افسر تحقیقات روبرو میشدن. همه قصر اینو میدونستن که افسر های قسمت تحقیقات مثل کلاغ شوم و نحس میمونن. وقتی جایی از قصر دیده میشدن، یاداور اشتباه و خرابی و مجازات بودن. افرادی که سوزن رو توی انبار کاه پیدا میکردن و با نتیجه گیری های ریزبینانه، میتونستن زندگی یه فرد رو تغییر بدن. واقع بینانه این بود که زندگی افراد قصر توی دست اونا بود، نه امپراطور. 
ولی افسر جونگ یونهو گاها از این قاعده مستثنا به نظر میومد. قامت کشیده و چهره دلنشینش باعث شده بود هواخواهان زیادی داشته باشه. البته که اون به قدری فرصت طلب بود که دست رد به این طرفداران نزنه. شبکه جاسوسی گسترده ای داخل و خارج از قصر شایعه ای بود که پشت سرش جریان داشت. ولی سان خوب میدونست که این چیزی جز واقعیت نیست.
و حالا اون اونجا بود. نیاز نبود باهوش باشه تا بتونه بفهمه درباره آتش سوزی خبری آوردن. رگه های اضطراب به آرومی دور معدش میپیچید و اون ماهیچه رو بیشتر بهم میفشرد. 
شروع به قدم برداشتن در امتداد در ورودی استراحتگاه کرد. شمشیرش رو از دستی به دست دیگه میداد تا بتونه بیشتر خودشو آروم کنه.
ولی اتفاق افتاد. صدای شکستن ظرفی و در ادامه اون فریاد عصبانی شاهزاده، سان رو به سرعت به داخل استراحتگاهش کشوند. فرمانده سونگ با اضطراب وسط اتاق ایستاده بود، افسر جونگ درحالی که تیغه شمشیرش توسط شاهزاده روی گلوی خودش قرار گرفته بود فشار کمرش رو به دیواره ستون کنار پنجره بیشتر میکرد و شاهزاده، نگاهش رو خیره خیره روی طعمه روبروش میچرخوند.
سان دوباره شعله ها رو دید؛ بلند تر و سوزاننده تر. شعله هایی که برای نابود کردن زبونه میکشیدن و هیچ ایده ای نداشت که اینبار قراره چطور آروم بگیرن.
- یک هفته گذشته افسر جونگ یونهو و تو داری به من میگی که نتونستی پیداش کنی!
+ سرورم من-
- بهونه های تو واسم فایده نداره. یه اسم بهم بده. من فقط یه اسم میخوام!
شاهزاده فریاد میزد و هر لحظه فشار تیغه فولادین روی پوست نازک گردن افسر تحقیقات بیشتر میشد.
+ عالیجناب نیازه که زمان بیشتری بهمون بدید.
فرمانده سونگ سعی میکرد حواس شاهزاده رو معطوف به خودش بکنه ولی شعله ها ذره ای جابه جا نمیشدن‌.
- زمان! از من زمان میخواین! نفر به نفر این امپراطوری میدونن توی قصر قاشقی جا به جا نمیشه مگر اینکه جونگ یونهو خبر داشته باشه! و حالا ولیعهد مرده! برادر من مرده!!
نفس های تند شاهزاده به صورت افسر میخورد و تنها کاری که میتونست انجام بده، فشار دادن لب های سفید شدش به هم بود.
- و شماها از من زمان میخواین... زمان که قاتل برادرمو پیدا کنید! غیر قابل تحمله!
سان از فرصت استفاده کرد. کفش هاش رو در اورد و بدون اینکه صدای پایی تولید کنه اتاق رو دور زد تا پشت سر شاهزاده قرار بگیره. باید شمشیر رو ازش میگرفت. 
- بهونه برای من نیارید! 
سرش رو به سمت فرمانده چرخوند.
- من میدونم هردوتون میدونید اون کیه! بهم بگو مینگیا! بهم بگو اون حرومزاده کیه!!
فریاد بلند شاهزاده به سان این فرصت رو داد که دستاشو دور تن شاهزاده حلقه کنه و اونو عقب بکشه. یونهو بلافاصله قدم برداشت و شونه به شونه فرمانده ایستاد. در مقابل شاهزاده تقلا میکرد تا از بین بازو های محافظش رها بشه.
- ولم کن!!! ولم کن! بذار بکشمشون!!! هیونگ نتونست زنده بمونه پس چرا نباید این ادمای بی مصرف رو بکشم!!
زجه های بلند شاهزاده و تقلاهای شدیدش برای بیرون اومد از حلقه دست های محافظش، سان رو همراه با خودش به سمت جلو میکشید. سان دستشو به سمت مچ دست شاهزاده برد. فشاری به مچ دستش اورد تا شمشیر رها بشه. صدای برخورد فلز با کف چوبی اتاق بین فریاد های شاهزاده گم شد.
- میکشمت افسر جونگ!!! به جرم خیانت به امپراطوری دستور میدم گردنت رو بزنن!!
فرمانده سونگ به سرعت جلو اومد و شمشیر رو برداشت. سان تونست نگرانی رو ببینه. نگران بود. برای شاهزاده عزیزش نگران بود و نمیتونست کاری کنه که کمی آرومش کنه. تنها کاری که انجام داد این بود که بلافاصله افسر جونگ رو به بیرون هدایت کرد.
کلمات تند و فریاد های بی امان شاهزاده بدرقه راهشون شد. جیوونگ بعد از اون دو نفر خودش رو به اتاق رسوند.
+ به ندیمه بگو ارامبخش بیاره جیوونگ! همین الان!
سان از بین فریاد های شاهزاده به جیوونگ گفت. 
شاهزاده با قدرت تقلا میکرد تا خودشو رها کنه و سان نیاز به نقشه بهتری داشت تا بتونه در برابرش پیروز بشه. بدن شاهزاده رو همراه با بدن خودش به سمت جلو خم کردم، زانوهاش رو پشت زانوهای شاهزاده قرار داد و پسر اسیر شده رو مجبور به زانو زدن کرد. هر دو باهم به زانو دراومدن‌.
- دستتو از من بکش چوی سان! این یه دستوره! برو بیرون!! من ازت نخواستم اینجا باشی!
حالا سرزنش ها به سمت سان نشونه رفته بود.
+ آروم باشید سرورم. آروم باشید! شما کنترل خودتون رو از دست دادید!
- آروم باشم؟! آروم؟
شاهزاده برای لحظه ای دست از تقلا برداشت ولی با فشار ناگهانی بعدش نزدیک بود که از قفس رها بشه. سان حلقه دست هاشو تنگ تر کرد. بیشتر خم شد تا بدن عضلانی و وسیعش بتونه روی شاهزاده خیمه بزنه و بدن شاهزاده رو درون خودش ببلعه. توی اون حالت جسم نحیف شاهزاده به محافظش فشرده میشد و مثل گرگی روباهش رو تحت سلطه دراورده بود.
- ازتون متنفرم! از همتون متنفرم! ازت متنفرم چوی سان! 
همون موقع ندیمه با نگرانی وارد شد. بطری کوچیک حاوی معجون خواب آور قوی رو کنار سان گذاشت و با اشاره محافظ از اتاق بیرون رفت. سان فشار رو از کمر شاهزاده کمتر کرد. یکی از دست هاش رو بالا و بالاتر آورد تا به گردن شاهزاده رسید.
- چیکار داری میکنی حرومزاده! دستت رو-
+ هیش... آروم باشید شاهزاده. تکون خوردن بیشترتون باعث میشه آسیب ببینید.
تقلاها رو به خاموشی رفت. دست سان رو گردن شاهزاده لغزید و هر پنج انگشت دور گلوی شاهزاده حلقه شد. همزمان فشار رو از روی بدن شاهزاده کمتر کرد و جسم تحت اختیارش رو مجبور کرد که صاف بشینه. با دست دیگه بطری رو برداشت. فشار آرومی به گلوی پسرک آورد و مجبورش کرد سرش رو به سمت عقب خم کنه تا روی شونه محافظش قرار بگیره. پوست نرم و نبضی که زیر دستش جریان داشت، نفس های تند شاهزاده، قفسه سینه‌ش که به موازات بدنش به سرعت بالا و پایین میرفت، برخورد موهای کوتاهش به گونش و بدتر از همه، عطر مست کننده ای که زیر بینیش میپیچید بیشتر از هر وقت دیگه ای سان رو از خودش بیخود میکرد. 
بطری رو به سمت لب های شاهزاده برد و تا قطره آخر رو به خورد پسرک داد. شاهزاده چند بار سرفه کرد ولی مقاومت دیگه ای نشون نداد. تسلیم و صامت بدنش رو به محافظش سپرده بود. 
- میدونی ولیعهد لحظه آخر چی بهم گفت چوی سان؟
کمرش رو کمی به سمت عقب خم کرد و یه بازوش رو از جلو دور بدن شاهزاده حلقه کرد تا بیشتر اون جسم رو به سلول هاش نزدیک کنه. 
+ چی بهتون گفتن سرورم
- "فرار کن"
حلقه بازوی سان دور اون جسم تنگ تر شد. سرش رو کمی سمت سری که روی شونه هاش قرار داشت چرخوند. دارو به زودی بیشتر اثر میکرد. نگاه نیمه باز شاهزاده به نقطه نا معلومی دوخته شده بود.
- اون فهمیده بود... تموم مدت منو... توی قصر نگه داشت تا ازم محافظت کنه... ولی اون فهمید... هیونگ دیده بود که کار کیه... اون میدونست که اون اینجاست...
شاهزاده به آرومی آب دهنش رو قورت داد. پلک هاش به آرومی روی هم قرار میگرفت. سان حرکت سیبک گلو رو زیر دستش حس کرد و متوجه شد بیش از حد خواستار اون تن و اون جسمه.
- اونا میان... اونا دنبالم... میان....
صدای شاهزاده روی به خاموشی رفت و شعله ها زیر پرده پلکش ناپدید شدن. سان انگشتش رو نوازش وار روی گلوی شاهزاده کشید. وسوسه بوسیدن گلوی شاهزاده بعد از به آغوش کشیدنش، به ذهنش هجوم میورد. اون پسر در بی دفاع ترین حالت ممکن توی آغوشش قرار داشت و این، سلاح نابود کننده ای بود که میتونست سان رو از پا دربیاره. 
+ برای رسیدن به شما باید اول با من روبرو بشن، شاهزاده من. تا وقتی من هستم، کسی نمیتونه آسیبی به شما برسونه.
زمزمه وار شاهزاده بیهوش رو مخاطب قرار داد.
دستش رو به آرومی روی بدن شاهزاده کشید. هانبوک سفید رنگ سوگواری رو هنوز به تن داشت و این جلوه فرشته واری بهش میبخشید.
پسرک رو کمی توی آغوشش جا به جا کرد تا سرش روی بازوش قرار بگیره و بتونه چهره‌ش رو بهتر ببینه. توی ذهنش همزمان اون چهره رو میپرستید و تحسین میکرد... و میبوسید. تصورات توی ذهنش به قدری واضح و وقیحانه بودن که برای لحظه ای سرش رو جلوتر برد تا شاید بتونه این خواسته رو ارضا کنه. ولی با ورود جیوونگ عقب کشید. 
جیوونگ مشغول آماده کردن جای خواب شاهزاده شد. سان با بی میلی شاهزاده رو روی دست هاش بلند کرد. بند بند وجودش از جدا شدن بی رغبت بود. 
اون موقع بود که تکه های ظرف سفالی رو‌ کنار پنجره دید؛ گل های ارکیده آبی زیر پا له شده بودن.

Blue Orchid Where stories live. Discover now