The Ink

179 36 35
                                    

سه هفته گذشته بود.

سه هفته از شبی که سان گرمای پوست شاهزاده رو روی لب‌هاش حس کرده بود می‌گذشت و هر بار به یاد آوردن حس نبض سریع شاهزاده روی لبانش باعث می‌شد صدای قلبش رو توی گوشش بشنوه. مغزش نهیب می‌زد و این نهیب، زیر کوبش بی مهابای قلبش مخفی می‌شد و یه بار دیگه محافظ رو وسوسه می‌کرد تا تصورات بی شرمانش رو بیشتر توی ذهنش پرورش بده. سان مشتاق بود. مشتاق بود که لب هاشو روی گلوی شاهزاده بذاره و اون کوبش رو اینبار روی لب هاش احساس کنه. می‌خواست متوجه بشه با هر بوسه چطور اون نبض شدت می‌گیره و با زبون بی زبونی ازش خواهش می‌کنه که بیشتر ادامه بده. اون تن، اون زندگی که درون اون تن جریان پیدا کرده بود سان رو درون خودش فروبرده بود. شیفته شده بود و رها شدن امکان نداشت.

دو محافظ جدید که به دستور فرمانده سونگ مسئول حفاظت از ورودی قصر یشم شده بودن اوقات جیوونگ رو به اندازه کافی تلخ می‌کردن. کیم جیوونگ دائما عصبی بود و شکایت‌های بی‌انتهایی که به فرمانده سونگ می‌رسوند کم کم صبر مافوقش رو لبریز می‌کرد. جیوونگ عمیقا معتقد بود که اون دو نفر از بی‌مصرف ترین محافظانی بودن که تموم عمرش دیده بود و این باعث می‌شد فرمانده سونگ احساس کنه که بهش توهین شده. سان گه گاهی سعی میکرد تنش بین اون دو نفر رو با دخالت های خودش کم کنه ولی پسرک محافظ لجباز معتقد بود حضور خودش به تنهایی برای محافظت از محوطه قصر یشم کافیه. ولی فرمانده احتیاط می‌کرد. بعد از اتفاقی که برای ولیعهد مرحوم افتاده بود، نمی‌تونست ریسک آسیب دیدن شاهزاده عزیزش رو بپذیره. اون هم دقیقا زمانی که می‌دونست دشمن توی قصره و دقیقا کنار گوششون نفس می‌کشه. حالا که کارهایی که جیوونگ بیرون از قصر انجام می‌داد جنبه محرمانه تری به خودش گرفته بود و فرمانده سونگ نمی‌تونست به خودش اجازه بده که روی زندگی ولیعهد جدیدش قمار کنه.

وظایف شاهزاده دقیقا از فردای مراسم شروع شد. صف نامشخص بازدید کننده‌هایی که به بهانه‌های ناچیز فقط برای دیدن شاهزاده پا به قصر گذاشته بودن روز به روز بیشتر می‌شد. آوازه ولیعهد جدید از پایتخت فراتر رفته بود و این محبوبیت ناشناخته، رعیت بیشتری رو از گوشه کنار کشور به قصر مرکزی می‌رسوند. ندیمه ها توی گوش همدیگه زمزمه می‌کردن که تا به امروز انقدر صف مراجعین طولانی نبوده. مشکلات ناچیز و کوتاهی که با تک جمله ای از شاهزاده حل میشد و در نهایت به تعریف و تمجید از هوش و ذکاوت شاهزاده به پایان می‌رسید. شاهزاده در مقابل فقط لبخند می‌زد، تشکر می‌کرد و برای رعیت‌زاده‌ها آرزوی سلامتی رو پیشکش می‌کرد. بعد از زمانی که ناهار شاهزاده سرو می‌شد، نوبت ملاقات با وزیران بود. شاهزاده بحث نمی‌کرد. مطیعانه پیشنهادات وزرا رو می‌شنید و می‌پذیرفت و محافظش رو در هاله ای از ابهام باقی می‌گذاشت. سرکشی و خوی رام نشده شاهزاده زیر لقب ولیعهدی پنهان شده بود و این سان رو می‌ترسوند. این همون شاهزاده‌ای بود که روز اول پا به اقامتگاهش گذاشته بود؟ همون شخصی که فرمانده سونگ بهش گوشزد کرده بود که قوانین برای اون نوشته نشدن؟

Blue Orchid Where stories live. Discover now