41

169 34 9
                                    


صورت عرق کرده اش از مشتهایی که خورده بود بی حس شده بود و پاهای لرزانش از لگدهایی که زده بود درد میکرد اما قصد نداشت قفس را ترک کند نه لااقل تا وقتی که می توانست سرپا بماند و مبارزه کند!

کسی از پشت حصار آهنی مداوم صدایش میکرد و برای ترک کردن رینگ اصرار میکرد ولی او گوشهایش را برای شنیدن صدای جک تیز کرده بود تا باز هم بگوید هنوز یک حریف مانده.یک بچه از کشور خودشان...

"بسه شان!بیا بیرون...مگه میخوای بمیری؟!"

چه فکر خوبی! تنها مرگ می توانست او را از این انتظار خلاص کند پس دست از مبارزه کشید،صورتش را بالا آورد و مشتهایش را پایین انداخت. حریف سوئدی این فرصت طلایی را از دست نداد و با یک لگد به پهلویش او را کف زمین پرتاب کرد.ضربه آنقدر محکم نبود که او را بکشد ولی برخورد سرش با زمین سخت، او را بیهوش کرد.

"ژان؟صدامو میشنوی؟!"

صدای باس را میشنید و دردها را کم کم حس میکرد.درد فکش، پهلویش و قلبش!سعی کرد چشمانش را باز کند اما فقط چشم راستش باز شد.پلک چپش احتمالاً ورم کرده بود که سنگینی کیسه آب یخ اجازه نمیداد بازش کند.جک داشت آرام آرام انگشتان بدون دستکشش را ماساژ میداد:"خوبی پسر؟میخوایی ببریمت دکتر؟"

نا نداشت جواب جک را بدهد ولی باید چیزی میگفت تا منصرفش کند: "خوبم"در حد زمزمه از میان دو لب خشکش خارج شد.

"من نمی فهمم شما دو تا چه مرگتونه؟!چرا فرار نمی کنید؟هر روز خدا موقعیتشو دارید گفتم که منو اسکات هم کمکتون میکنیم..."

جک وسط نق زنی آهسته و عصبانی باس پرید:"چند بار بگم! من بدون نایل نه کسی رو دارم نه جایی برای رفتن!"

"بیخیال پسر! اون بیرون یه دنیا منتظرته! شهامت داشته باش و بگو هنوزم عین احمقا دوسش دارم و نمی تونم ترکش کنم"

"آره! آره دوسش دارم اونم منو دوس داره!میدونی که بخاطر فراری دادن جاناتان می تونست منو بکشه!ولی بجاش نه تنها منو بخشید بلکه برد پیش خودش تا باهاش زندگی کنم! این چیزیه که همیشه می خواستم"

"یعنی با قضیه احساسش نسبت به ژان مشکلی نداری؟!" لحن باس توهین آمیز بود بطوری که ژان با وجود اینکه خوب نمیدید و نمیشنید حس کرد ولی جک قصد نداشت تسلیم شود!

"تا وقتی بهش دست نزده نه!...مشکلی ندارم!"

"که دیر یا زود این اتفاق هم می افته!" و زیر لب با خودش نق زد: "هرچند نمیفهمم چرا تا حالا کاری نکرده"

ژان حرکتی کرد بلند شود یا لااقل نیم خیز شده سعی کند بنشیند ولی فقط توانست سرش را کمی جلو بیاورد که باعث شد کیسه یخ از صورتش بیفتد.

"چون ژان ازش زمان خواسته!" جک بجای او جواب داد و کیسه را دوباره روی پیشانی و پلک کرخت شده ی او برگرداند.

Fight 4 YouWhere stories live. Discover now