10

86 29 5
                                    


ژان با ورود به اتاق لباسهایش را کند و دوباره پشت میز کارش نشست تا وقتی ییبو سراغش آمد خود را سرگرم نشان بدهد و ییبو خیلی زودتر از آنچه انتظارش را داشت در چهارچوب در ظاهر شد.
"کی برگشتی!؟"
ژان حتی سرش را هم بلند نکرد:"نیم ساعتی میشه!"
اگر ییبو دقت میکرد میتوانست از بلاتکلیفی دستهایش که روی میز و ابزار میچرخید بفهمد دروغ میگوید ولی اضطراب محرومیت از این زندگی که در انتظارش بود مانع تمرکزش بود!
"کی میریم پس؟!"
ژان سربه زیر با دستبند مشغول بود اما سایه ی ییبو را تحت کنترل داشت:"هنوز زوده"
ییبو فوتی کرد و چرخید تا به هال برگردد. دیگر نمی خواست نزدیک ژان باشد. باید خودش را به دل کندن آماده میکرد و ژان بدتر از او دستپاچه
بود پس مجال نداد برود:"میگم...تیپ و لباس هات شاید برای اونجا مناسب نباشه..."
ییبو به سمت اتاق چرخید و دوباره به چهارچوب در برگشت. ژان بالاخره سر بلند کرد و بزور لبخند زد:"یه دوش بگیر برات لباس انتخاب کنم"
ییبو به سردی سر تکان داد:"باشه ممنون"
با غیب شدن ییبو، دستهایش دوباره روی میز رها شد و نفس حبس شده در سینه را با فوت بلندی رها کرد اما فقط چند ثانیه بود.صدای باز شدن شیر و شروع ریزش آب پرفشار دوباره لرز به تنش انداخت.فکر اینکه با یک پسر زیبا و کاملاً لخت فقط یک دیوار و یک قدم فاصله داشت دیوانه اش میکرد.مطمئناً همان موضوع همیشگی بود.هوس امتحان کردن چیزهای جدید که از جنبه ی کنجکاو شخصیتش سرچشمه میگرفت یا هم این جواب احمقانه ای بود که برای درپوش گذاشتن به هوس ناگهانی و قوی اش نسبت به ییبو ساخته بود!(شاید اگر فقط یه نگاه بیندازم کافی باشه! آخه توی باشگاه دقت نکردم یعنی جلوی اونهمه آدم...اون فقط یه حریف بدبخت بود مثل بقیه! حالا که باهاش آشنا شدم دوست دارم بیشتر بشناسمش!)
از جا بلند شد و با عجله به سمت در رفت ولی وارد راهرو که شد دوباره دودل شد
(هر کسی که باشه مهم نیست! تا یک ساعت دیگه از زندگیم میره پس بهتره بیشتر از این نبینمش چون ممکنه بیشتر خوشم بیاد و وابسته تر بشم!)

به سمت اتاق برگشت اما نگاهش به تخت افتاد و قفل شد
(من همش مردای عضله ای و خارجی دیدم! حتی دخترایی که نایل میاره با سلیقه خودش همیشه باریک و سبزه هستن مثل جک! ولی ییبو...)
باز رانهای تپل و سفیدش را بیاد آورد و نیشش باز شد
(باسنش که خیلی خوب بود یا جلوش...یعنی آلتش صورتیه؟!) (( خجالت کشیدم ولی من بیتقصیرم من فقط بازگرداننده ام🙈))
صدای آب موقتاً قطع شد و ژان تازه فس فس نفسهای خودش را شنید.
مثل گاو زخمی در مقابل پرچم قرمز ماتادور!
(چرا دارم قضیه رو بزرگش میکنم؟ یه نگاه می اندازم میام! همین! مگه چیه؟ غیر اخلاقیه؟ خب باشه! از کی به این چیزای لعنتی اهمیت میدم که؟!)
چرخ زد و با جرات و اطمینان خود را پشت در حمام رساند. دست به دستگیره برد تا به بهانه ی استفاده از دستشویی داخل برود
(میتونم الکی بپرسم به چیزی نیاز داره یا نه)
دستگیره را که خم کرد منصرف شد
(نه اونوقت خودشو بیشتر قایم میکنه حتی شاید اگر گوشه ی پرده باز باشه کامل کیپ کنه! پس صبر کنم بیرون بیاد بعد!)
صدای باز شدن دوباره ی دوش آب هیجانش را بالا برد
(خب الان چیزی نمیشنوه بذار شرایطو چک کنم)
و لای در را بی صدا به اندازه ی یک بند انگشت باز کرد. همانطور که حدسش را زده بود پرده کاملاً بسته بود تا آب بیرون نپرد اما هنوز هم می توانست سایه ی بدن ییبو را که به کمک چراغ دیواری داخل دوش روی پرده ی سفید نایلونی می افتاد ببیند!
چیز زیادی معلوم نبود جز کمر باریکش!
ییبو پشیمان شده عجولانه حمام میکرد. دیگر نمی خواست وقت باقیمانده را آنجا تلف کند. هنوز هم در سرش دنبال حرف میگشت بلکه بتواند ژان را برای ماندنش راضی کند ولی خودش میدانست اهمیت نداشت چقدر بهانه بسازد محال بود شجاعت بیانشان را پیدا کند.
غیر از این ژان را درک می کرد و نمی توانست او را تحت فشار بگذارد.
(به هرحال براش اهمیتی ندارم وگرنه اینقدر بیرون معطل نمیکرد درحالیکه من نمیخوام حتی یک دقیقه ازش محروم بشم! اون حتی الانم که برگشت به صورتم نگاه نمیکرد من یکی هستم مثل بقیه آدمایی که هر روز میبینه! برای اون تکراری هستم ولی من...)
یک لحظه متوجه اشتباهش شد
(من تا حالا تو حبس بودم و فقط چند چهره ی تکراری دیدم اونم غربی که بزور حرفشونو میفهمیدم واسه همین اینقدر از دیدن و شناختن ژان خودمو گم کردم! اون یه چهره جدیده! یکی از جنس خودم از کشور خودم که در دنیای آزاد باهاش روبرو شدم! همین! درسته خیلی جذابه و پسر خوبیه ولی بیرون شاید با آدمای  زیباتر و بهتری آشنا شم!)
دوش را بست و یک نفس عمیق کشید.
آرامش پیدا کرده بود.

Fight 4 YouWhere stories live. Discover now