5

126 39 11
                                    


"الو؟...الو باس؟ تو رو خدا جواب بده! ببین اگر بفهمم پیامامو میشنوی و نمیایی میکشمت میفهمی؟"

کمی صبر کرد ولی همچنان جوابش بوق پیامگیر بود! باز هم با خشم تلفن را قطع کرد و به قدم زدنش ادامه داد.
مهمانش را همانطور که با وحشت و عجله روی تخت خودش انداخته بود رها کرده بیسیم به دست کل خانه را میچرخید فقط گاهی به راهرو رفته از لای در نگاهش میکرد و وقتی مطمئن میشد هنوز بهوش نیامده دوباره به هال برمیگشت و دوباره به باس که امدادگر باشگاهشان بود زنگ میزد و پیام میگذاشت دوباره به آشپزخانه رفته به صورتش آب میزد و دوباره میچرخید و میچرخید و میچرخید!
نمی دانست چه شده که پسرک از حال رفته بود. البته که هزاران دلیل میتوانست داشته باشد اما او احساس گناه میکرد و میترسید ضربه ی مشت او و شاید برخورد سرش با زمین رینگ مشکل و صدمه جدی ایجاد کرده باشد!

یکبار دیگر به آشپزخانه رفت و بزور یک لیوان آب خورد بلکه تپش قلب نگرانش آرام بگیرد که بالاخره بیسیم که لحظه ای روی اپن رها کرده بود زنگ خورد.
باس بود:
"نذاشتی دو دقه با آرامش دوش بگیرم! چته؟!"

"دو دقه؟ مرد حسابی یه ساعته دارم زنگ میزنم"

"من همش پنج دقیقه اس رسیدم خونه و یه راست رفتم دوش! اصلاً پیامگیرو نزدم که..."

ژان با عجله حرفش را برید:
"حالا هر چی! پاشو بیا اینجا! بهت نیاز دارم... زود باش"

"چرا؟ چیزیت شده؟"

"من نه...تو بیا توضیح میدم"

"آخه با این سرو وضع...این وقت شب..."

"لطفاً! خواهش میکنم باس...وسایلتم بیار!"

باس خنده ریزی کرد:
"واو! پس مساله اینقدر مهمه که شان مشت طلا داره بهم التماس میکنه!"

ژان لحظه ای مکث کرد. حق با باس بود. این اولین بار بود بجز نایل به کس دیگری التماس میکرد و این اولین بار بود بجز برادرش بفکر دیگری بود!

باس از سکوت شان ترسید و با فکر اینکه عصبانیش کرده به سرعت حرفش را درست کرد:
"همین الان راه می افتم!"

ژان همانطور ساکت و گیج تلفن را قطع کرد. نمی خواست بیشتر از آن به افکار و احساساتش عمیق شود. نیاز نبود. وقتش نبود. خودش را اینطور قانع میکرد که چون اولین بار بود چنین شرایطی برایش پیش می آمد کمی هول شده بود و نمی توانست درست فکر و عمل کند همین!
حتی برای اینکه بخودش اثبات کند چیزی عوض نشده و دلیلی برای دستپاچگی نیست بجای سر زدن دوباره به بیمار، رفت و روی کاناپه لمید و حتی تلویزیون را هم روشن کرد تا آمدن باس اینطور وقت تلف کند ولی مسلم بود سر خودش کلاه می گذاشت.
فکر و دلش در اتاق خواب حبس شده بود و میدانست اگر باس کمی دیرتر می آمد باز هم برای بار چندم سراغ ییبو میرفت!
با صدای زنگ از جا پرید و تا در شیرجه زد. طبق انتظارش باس با کیف کمکهای اولیه آویزان از شانه مقابلش ظاهر شد. شاید بخاطر حمام کردنش شال کلاه داشت و عینک طبی اش بخار گرفته بود.

Fight 4 YouOù les histoires vivent. Découvrez maintenant