12

87 32 8
                                    


دو باخت پشت سرهم و اگر سومین دور هم میباخت سهم آن هفته را بطور کامل از دست میداد و مجبور بود کل مسابقات شبهای بعد را برنده شود وگرنه نایل باز سراغ جاناتان میرفت اما چه کند که فکرش درگیر ییبو مانده بود و تمرکز کافی نداشت.از ترک کردن او پشیمان نبود.کاری بود که باید انجام میشد.مجبور بود!ولی هنوز ساعتی نگذشته دلتنگش بود و نمی دانست چطور قرار است در آن خانه ی دلگیر بدون مهمانش دوام بیاورد. آخرین جمله ی اسکات در ذهنش میچرخید.می دانست عاشق نشده بود. اهل این چیزهای لوس و احمقانه نبود نه لااقل اینقدر زود آنهم نسبت به همجنس خود ولی قبول داشت از ییبو خوشش آمده و دوست داشت کمی بیشتر میماند تا او را از تنهایی بیرون بکشد.
"تو امشب چت شده؟!"
با غرولند جک به خود آمد.حوله ی کثیف را از صورت سوزانش پایین آورد
و نگاهی به هیکل برازنده او که کنارش سبز شده بود انداخت:"رفت جک! خودم بردم با دستای خودم دادم رفت!"به همین صراحت و شجاعت اعتراف کرد.
جک کنارش نشست.نیاز به پرسیدن نبود.بهرحال با دیدن کفشهایش فهمیده بود شان آن پسرک زیبا را مهمان کرده!
"از من گرفتیش که ولش کنی؟!"
ژان با گوشه ی حوله،زخم پلک ترکیده اش را که خون جدید خیس و سنگینش کرده بود پاک کرد:"اون مثل یه پروانه بود!اگر توی مشتمون نگه می داشتیم له میشد"
جک حرفش را رد نکرد.برعکس آهی کشید و زانویش را به عنوان همدردی نوازش کرد:"این یکی راند رو باید برنده شی!نایل خیلی عصبانیه"
ژان سر تکان داد و حوله ی خونالود را روی نیمکت گذاشت.نگاهش
بی اختیار به گوشه رختکن افتاد و جای خالی ییبو قفل شد.جک می توانست دلیل باختش را بفهمد:"اونقدرا هم قوی نیستن!تو از اینا گنده تراشو زمین زدی فقط باید تمرکز کنی و به چیز دیگه ای فکر نکنی!"
ژان باز هم به نشانه ی حق دادن سر تکان داد و با فوتی بلند بیچارگیش را به گوش جک رساند.نگاه جک هم به نیمکتی که بوبو رویش خوابیده بود چرخید:"شاید بهتر باشه بجای عزا گرفتن برای از دست دادن خوشی های زندگیت به تقدیرت فکر کنی و از خشم و نفرتت نسبت به زندگیت برای شکست دادن حریفت استفاده کنی"
ژان نیشخند زد و لثه های ضرب دیده اش از درد تیر کشید.

اسکات واقعاً مرد خوبی بود و میدانست کسی در شرایط روحی او،نیاز به
تنهایی و شاید استراحت دارد پس به محض رفتن شان ، او را برای نشان
دادن اتاقش به طبقه بالا برد.تختی یک نفری در کنار دیوار و پنجره ای باریک رو به غروب کل چیزهایی بود که ییبو نیاز داشت.
"امشبو استراحت کن فردا کارو شروع میکنی، نترس کسی مزاحمت نمیشه
بازم اگر خواستی میتونی درو ببندی کلید روشه...اگر گشنته به همکارم بگم برات یه چیزایی از آشپزخونه بیاره"
ییبو از اینهمه لطف شرمنده شده بود:"نه نیاز نیست خونه ژان یه چیزایی خوردم میل ندارم ممنونم"
"ژان؟" اسکات اخم متفکرانه ای کرد.
ییبو متوجه شد ژان به این دوستش هم خود را شان معرفی کرده پس سعی کرد درست کند:"یه کشیشه!سر راه منو...شان به خونه اش سر زدیم ما رو شام مهمون کرد"
اسکات سرش را تکان داد:"خب پس...راحت باش"و به تخت اشاره کرد.
بعد از رفتن اسکات،ییبو اول خود را به پنجره رساند و کامل باز کرد تا از هوای هرچند سرد شبانه کمی تنفس کند چون بغضی که در گلویش گره شده بود نه تنها نمیرفت بلکه دنبال بهانه ای برای ترکیدن بود.میدانست محال است به این سرعت عاشق شود ولی نیازش به ژان و این دوری ناخواسته به حد مرگ دلتنگش میکرد.

Fight 4 YouWhere stories live. Discover now