3

147 50 13
                                    

خوشکلا فیک رو تو لایبرری و ریدینگ لیستتون اد کنید تا نوتیف اپ براتون بیاد و دیگران هم بتونن ببینن و بخوننش
.......

"واو!"
ناله ی کوتاه بوبو اولین عکس العملش از دیدن داخل خانه بود:
"چه خونه باکلاسی داری!"
دیگر نیاز نمی دید انگلیسی حرف بزند.

ژان با شرم و دستپاچگی غرید:
"مال من نیست! اینجا هیچی مال من نیست!"
او هم به زبان چینی جواب داد. حس خوبی از تلفظ کردن زبان مادری اش داشت.
بوبو با کنجکاوی نگاهش کرد:
"پس مال کیه؟"

"نایل! همش مال نایله!"
خنده ی تلخی کرد و زمزمه وار اضافه کرد:
"حتی من!"

بوبو با تعجب از چیزی که شنید به او نگاه کرد:
"نایل کیه؟"

ژان تازه متوجه شد چه سریع و ساده به این بیگانه اعتماد کرده زندگیش را لو داده بود!
"نایل چیزه...صاحب باشگاه دیگه!"
کفشهایش را درآورد و برای عوض کردن حرف پرسید:
"نوشیدنی چیزی میخوایی؟"

بوبو درحالیکه نگاهش را روی دیوارهای آجری و دکور خاکستری میگرداند
جلوتر قدم برداشت:
"ممنون میشم"

ژان به مبلها اشاره کرد:
"راحت باش"
و خودش به سمت آشپزخانه که در ادامه ی اتاق نشیمن بود راهی شد. هنوز باورش نمیشد در مقابل یک جوان ناشناس تا این حد ننگین خود را گم کرده باشد. اما چرا؟ او که هر روز با صدها نفر در باشگاه روبرو میشد و هیچ اشتیاق و انگیزه ای برای دیدن شخص جدید نداشت دیگر چرا؟
بوبو  با خجالت از مزاحمتش مثل او کفشهایش را کند و خود را به کاناپه رساند و کیپ در گوشه اش نشست. حتی پاهایش را هم جفت کرد و به ال سی دی خاموش خیره شد. ژان خود را پشت اپن رساند و بی دلیل کشوها را بیرون کشید تا رو به پسرک بماند و بتواند او را تحت نظر بگیرد. نمی توانست این هیجان را به داشتن مهمان ربط بدهد. چون آخر هر هفته نایل به بهانه ی سرگرمی و دورهمی با دوستانشان آنجا می آمد و بساط پارتی و عیاشی بپا میکرد هرچند ژان می دانست در واقع میخواهد خانه زندگی او را بررسی کرده مالکیتش را تاکید کرده نشان بدهد که حواسش به همه چیز هست اما بهرحال او به داشتن مهمان های غریبه عادت داشت. پس این هم نمی توانست دلیل باشد. فقط میماند هموطن و هم زبان بودنشان!

"خوردنی چی؟ گشنت نیست؟"

"نه متشکرم"

به سمت یخچال رفت و دو بطری کوچک آبمیوه برداشت:
"اگر بخوایی حموم کنی لباس تمیز میدم"

باز هم پسرک با لحن آرام جواب داد:
"نیاز نیست!"
و خنده ی سردی کرد:
"منکه مبارزه نکردم "

ژان از آشپزخانه خارج شد:
"بهرحال از صبح علاف خیابونها شدی و..."

بوبو با نزدیک شدن میزبان، راست نشست و حتی مثل بچه مدرسه ای دستها را هم روی زانوهایش گذاشت:
"علاف چی؟!"

Fight 4 YouWhere stories live. Discover now