"متشکرم...متشکرم عشقم!"ژان باخجالت سرش رابلند کرد. چشمانش هنوز اشک برای ریختن داشت:"که چنین لحظاتی رو بهم هدیه دادی"
نگاه خیس ییبو به صورت عرق کرده ی ژان چرخید:"منم از تو متشکرم!"و لبخند خجلی به لب آورد ولی ژان تازه متوجه مژه های خیسش میشد!"خیلی درد داری؟!"
ییبو با پشت دست گونه ی داغ ژان را نوازش کرد:"نه اصلاً!"
ژان با تکیه به آرنجهایش خود را از روی سینه ییبو بلند کرد:"پس چرا گریه میکنی؟"
ییبو خجالت کشید حقیقت را بگوید و طلبکارانه غرید:"تو چرا گریه میکنی؟"
ژان برعکس او از اعتراف کردن خوشحال میشد:"اینا اشک خوشحالیه" سرش را جلوتر برد و به لبهای او بوسه نشاند:"امشب بهترین شب زندگیم
بود"
ییبو از جواب صریح او چنان شوکه شد که دوباره بغض کرد: "واقعاً؟! یعنی...اینقدر لذت بردی؟!"
ژان سرش را چرخاند و دوباره روی سینه ی لخت ییبو گذاشت:"تا به حال چنین خوشی تجربه نکرده بودم...نمی تونم حتی توصیفش کنم"
ییبو انگشتانش را لابه لای موهای داغ ژان فرو کرد و آرام چنگ زد: "پس...خوب بودم؟"
"خوب!؟"ژان خنده پر حرصی کرد:"هرچی تا حالا تجربه کرده بودم از یادم رفت!انگار یه نوجوان باکره بودم!تازه با تو معنی واقعی عشق و عشقبازی رو فهمیدم!"و یک لحظه با نگرانی دوباره سرش را بلند کرد:"من چی؟خوب بودم؟"
ییبو انگشتانش را به پیشانی ژان کشید و موهای ریخته روی چشمانش را عقب شانه کرد:"راستش منم از خوشحالی گریه میکنم"
"ج...جدی؟!اما..."ژان باور نمیکرد.با نگرانی پرسید:"آخه درد داشت مگه نه؟!"
ییبو محو این چهره ی جذابی که مقابلش داشت لبخند بی اختیاری زد: "دردشم دوست داشتنی بود!"
ژان نفس راحتی کشید و دوباره روی تن ییبو خوابید:"قول داده بودم مواظب باشم اما...اونقدر دیونه ات شده بودم که نتونستم خودمو کنترل کنم ببخش"
ییبو به نوازش کردن موهای نرم او ادامه داد:"راستش من خودم خیلی می ترسیدم ولی هیچ فکر نمی کردم اینقدر خوب باشه!"
ژان از این تعریف خجالت کشید:"باورم نمیشه بالاخره مال من شدی!"
قلب ییبو از شنیدن چنین جمله ی قشنگی لرزید:"اینقدر برات مهم بود؟!"
ژان دست دیگر ییبو را که روی ملافه مانده بود گرفت و به لبهایش رساند.چه انگشتان لطیفی داشت.دوست داشت به تک تکشان بوسه بزند:"خودتم میدونی من هیچی برای خودم نداشتم، نه حتی ذره ای امید و شادی و حالا...تو...واقعاً با همه وجودت شدی تمام زندگی من"
![](https://img.wattpad.com/cover/326719981-288-k355904.jpg)
YOU ARE READING
Fight 4 You
Fanfiction*پایان یافته* نمیدانست قدرتش چقدر بود... یا شجاعتش؟ اشتیاقش؟ منطقش؟ یا حسادت و... دیوانگی اش؟ حتی نمیدانست چقدر میتواند زنده بماند تنها یک حقیقت وجود داشت او عاشق بود و میتوانست تا پای جان برای عشقش و نگه داشتنش بجنگد! :::::::::::::::::::::::::...