8

118 38 5
                                    


آنچنان از دست خود عصبانی و شرمگین بود که حتی نمیخواست برای خشک کردن موهایش جلوی آینه برود بجایش حوله برداشت و در حالیکه یک دستی آب سرش را با آن میگرفت در را باز کرد و خارج شد. اتاقش همین کنار بود و او بسکه همیشه تنها بود به لخت گشتن عادت کرده بود.
تا صدای در را شنید سرش را در حدی که یک چشمی بتواند ببیندش از پشت دیوار خم کرد اما با دیدن چیزی که انتظارش را نداشت نفسش گرفت و نگاهش قفل شد!ژان کاملاً لخت بود و آن چیز...با اینکه اولین بار نبود آلت مردانه میدید اما خیلی عالی بود!لبش را از هیجان به دندان گرفت. زخمش درد کرد و نفسش رها شد!
ژان صدای هیسی شنید و با تعجب به گوشه ی دیوار نگاه کرد.ییبو بموقع سرش را عقب کشید اما سایه اش هنوز روی دیوار بود!
ژان عجولانه حوله را از سرش کشید و سعی کرد دور کمرش گره بزند:
"ییبو تویی؟!"
ییبو دستش را جلوی دهانش که از وحشت کاملاً باز کرده بود گذاشت و چرخید تا پاورچین پاورچین به هال برگردد ولی یک قدم برنداشته ژان کنارش بود!
"چیزی شده!؟"
ژان حتی حدس نمیزد برای چشم چرانی آمده باشد.
نگران شده بود!
ییبو دیگر راه فراری نداشت.با وحشت به دیوار پشت سرش چسبید و سعی کرد بخندد.کاری که هر وقت گیر می افتاد میکرد:"من چیزه... اومده بودم دستشویی..."و با دیدن هیکل لختی که تکه حوله ی خاکستری بزور دور کمرش را پوشانده بود زبانش بند آمد!
ژان که فکرش به جاهای بدتری رفته بود با شنیدن جواب مهمانش نفس راحتی کشید:"آهان!باشه بیا برو!"و یک قدم عقب برداشت تا راه بچه را باز کند ولی ییبو نمی توانست حرکت کند.حتی نمی توانست مردمک چشمانش را حرکت بدهد.در مقابل این جذابیت و زیبایی هم مغزش قفل کرده بود هم زبانش!
"من...من...نمی دونستم حموم هستی!معذرت میخوام!قسم میخورم قصد بدی نداشتم!"و از دروغش دوباره لب گزید.
نگاه ژان به دهان ییبو قفل شد:"راستش منم چون همیشه تنهام همینطور میرم اتاقم و..."می خواست دلیل استفاده نکردن از حوله را توضیح بدهد ولی بنظر نمی آمد اصلاً برای ییبو مهم باشد.
ییبو نمی دانست کجا را نگاه کند!انگار جلوی ویترین شکلات فروشی ایستاده بود همه چیز ژان لذیذ بنظر می آمد!از گردن بلند و سرشانه های کشیده و سینه ی صاف که قطرات آب رویش میغلطید تا سیکس پک خفیف و فرورفتگی وی شکل لگن و رانهایش...رانهای گندمی رنگی که...
"اون...اونا خالکوبیه؟!"
ژان معذب از نگاه تیز ییبو انگار که میترسید آنچه که در خلوتش اتفاق افتاده بود برملا شود یک قدم به سمت اتاقش برداشت و سعی کرد حوله را بیشتر روی ران لختش بکشد:"آره!...یه سری سمبل..."
نگاه ییبو روی برجستگی جلوی حوله گیر کرد و چیزی را که لحظه ی قبل دیده بود زیرش تصور کرد!اصلاً متوجه نبود تحریک شده!
"خ...خیلی قشنگن!"
پاهای ژان سست شد. دستش هم...قلبش هم!او که هر شب همینطور لخت جلوی هزاران مرد و زن روی رینگ میرفت هیچوقت تا این حد به هیکلش نبالیده بود و از نگاه کسی احساس غرور و لذت نکرده بود! طوری که حتی دلش میخواست حوله را کنار بزند و برای نشان دادن کل بدنش، جلوی چشمان گیرای این بچه بچرخد!
"مچ دست و لای انگشتام هم خالکوبی دارم ببین"یک قدم جلوتر آمد و دستش را بالا آورد تا نشانش بدهد ولی تا عطر شامپو بدنش به ییبو رسید ییبو متوجه فشار و تحرکی در لگنش شد!حتی نیاز نبود نگاه کند. تنگ شدن لباس زیرش حقیقت را برملا میکرد! نه نه اصلاً وقت مناسبی برای تحریک شدن!با وحشت دو دستش را جلویش گذاشت و کمی خم شد و ژان با فکر اینکه بزور دستشویی خود را نگه داشته دوباره عقب برگشت: "اوه حواسم نبود! بدو توالت!"
و ییبو راضی از این بهانه با قدمهای ریز اما تند، همانطور دولا به سمت حمام دوید:"ببخشید!...الان میام!"و خود را به محوطه ی بخار گرفته انداخت و در را با عجله بست.
ژان از هیجان فوتی کرد و او هم به اتاق خوابش پناه برد.گیج تر شده بود!( چه مرگته؟ایستادی مثل فاحشه ها خودتو نشونش میدی؟!که چی بشه؟میخوایی چی بشه؟!)و بیاد لحظه ی قبلش در حمام عصبانی تر شد. حوله را کند و طرفی پرتاب کرد(باورم نمیشه ارضا شدی! اونم بدون تماس و اونقدر زود...آخه مگه چهارده سالته؟!)همانطور لخت به سمت کمد لباسهایش رفت ولی چنان دستپاچه بود که نتوانست چیزی انتخاب کند.

Fight 4 YouWhere stories live. Discover now