37

72 25 3
                                    



"میگم..."

زمزمه ی آهسته ی ییبو نشان داد هنوز نتوانسته بخوابد!

"هیم؟!"ژان هم با اینکه بیدار بود نای حرف زدن نداشت.

"میشه منم ثبت نام کنم..."همچنان روی پهلو ماند تا اگر جواب مثبتی از ژان شنید به سمت دیگر تخت بغلتد ولی ژان فقط نفس عمیقی کشید و همانطور به سقف خالی خیره ماند.

ییبو از سکوت ممتد ژان شرم کرد و به منظور توضیح بیشتر پیشنهادش اضافه کرد:"تو خونه بمونم که چی بشه؟!میتونم به بهانه ی کلاس بوکس منم باهات به باشگاه بیام! اینطوری میتونیم در طول روز با هم باشیم!"

ژان کلافه از اینکه ییبو هنوز نایل را نشناخته بود اینبار آه بلندتری کشید:"اون هیچوقت چنین اجازه ای بهت نمیده"

ییبو راضی از اینکه ژان بالاخره لب باز کرد به سمتش چرخید: "مگه به اجازه ی اون نیازه؟حالا که پول دارم...منم مثل بقیه شاگردا میام و ثبت نام میکنم!"و به نیم رخ همچنان گرفته ی ژان در تاریکی خیره شد.

ژان با خستگی زمزمه کرد:"هنوز نفهمیدی هدف اون جدا کردن ماست!؟"

ییبو نمی توانست درک کند شاید هم نمی خواست قبول کند:"چکار میتونه بکنه اخه؟"

ژان زیرچشمی به او نگاه کرد.از اینکه هیچ راهی نداشتند در عذاب بود ولی اینکه ییبو اینرا نمی فهمید بیشتر عذاب میکشید!

"اون بهانه اش رو پیدا میکنه"

ییبو با تکیه به ساق دستش خود را کمی بالا کشید:"میگی یعنی هر کاری خواست باید انجام بدیم؟"

"نه ولی..."ژان حرفی نداشت.هیچ راه حلی به ذهنش نمی رسید.در حقیقت از پیش کشیده شدن این بحث های تکراری خسته بود.

ییبو با اینکه نمی خواست به این سادگی ناامید شود ولی از ترس رنجاندن ژان خود را جلو کشید و مثل گربه خود را زیر بغل ژان فرو کرد:"کاش میشد فرار کنیم بریم یه گوشه دنیا...دور از همه! فقط ما دو تا"

ژان با همان دستش که زیر سر ییبو بود سرشانه ی او را گرفت تا بیشتر بخود بفشارد.می دانست ییبو در مورد این پیشنهادش جدی است پس با اینکه شرم میکرد یادآوری کند ولی جواب داد تا ذهن ییبو درگیر نماند: "اونوقت نایل از حسودی دیونه میشه و حتماً جاناتان رو میکشه"

ییبو بالاخره ساکت شد.در عوض دستش را نوازش کنان روی سینه ژان کشید.با اینکه حرفش را زده بود اما می دانست قضیه بد و بدتر بود چون وضعیت خودش از شرایط ژان سخت تر بود. خارج از آن خانه مطمئناً افراد یانگ دنبالش میگشتند و اگر پیدایش میکردند...خب در تسلط نایل بودن بهتر از اسارت در دست یانگ بود!

ژان هم دستش را از سرشانه ییبو به سمت سرش برد و انگشتانش را لای موهای معطرش فرو کرد.از اینکه اینقدر در مقابل ییبو و این شرایط سخت ناتوان بود از خود شرم میکرد و با آنکه احتمال میداد نتیجه ای نگیرد باز هم ذهنش بی اراده دنبال راه حل های جدید بود.

Fight 4 YouWhere stories live. Discover now