14

93 37 9
                                    



به امید اینکه اشکهایش بند بیاید تا حد خیس شدن آستین ها و یقه پولیور به صورتش آب پاشید ولی این اشکها از مستی یا دلگیری از تهمت های ژان نبود.خشم سالها بدبختی بود که تحمل کرده انباشته شده بود و حالا که در باتلاق غربت و بی کسی این گوشه ی دنیا گیر افتاده بود از کاسه ی صبرش بیرون سرازیر میشد! ژان تنها شاخه برای کمک و بیرون کشیدن او از این باتلاق بود که حالا با شک و تردید اشتباه ترک برداشته در مرز شکستن بود و اگر او را هم از دست میداد دیگر توان ایستادن و مبارزه برای زندگی کردن نداشت.

درهای کمد را کامل کنار زده مقابلش ایستاده بود.چشمانش روی هر چیز سبز رنگی لحظه ای متوقف میشد ولی دستهایش برای انتخاب پیش نمیرفت.پشیمان شده بود.نه بخاطر دیدن اشکهایی که می دانست از سر مستی بود ولی از اینکه مطمئن نشده قضاوت کرده بود ناراحت بود.شاید ییبو برای دروغهایش دلیل داشت و مجبور به دزدی شده بود مثل او که مجبور بود با شرکت در مسابقات غیر قانونی هر شب دستِ کم به سه نفر صدمه زده بعضی را روانه ی بیمارستان کرده و حتی ممکن بود ناقص هم بکند! در این صورت دزدی در مقابل گناه او حتی جرم به حساب نمی آمد اما یا اگر...ییبو حقیقت را میگفت چه؟!

وقتی بالاخره اشکهایش را خشک کرد و از دستشویی خارج شد با ژان روبرو شد.یک بالش زیر بغل زده پتوی نازکی روی شانه انداخته جلوی در اتاق منتظرش بود:"من نتونستم چیزی برات انتخاب کنم خودت برو هر چی دوست داری از کمد بردار بپوش "و به پشت سرش اشاره کرد.

ییبو باحالت دلگیر نق زد:"من نمی خوام تختتو ازت بگیرم!"

ژان مجبور شد دوباره یاداوری کند:"گفتم که آدمای نایل سرزده میاند باید احتیاط کنیم"

ییبو به کف اتاق اشاره کرد:"باشه پس یه پتو می اندازم زمین می خوابم"

ژان بالشش را که پایین سر میخورد دوباره تا زیربغلش بالا کشید:"به فکر من نباش! رو مبل راحتم"

و برگشت که برود ولی ییبو بی مقدمه پرسید:"چرا با من اینقدر خوبی؟!"

ژان خجل از سوال صریحش که نشان میداد چقدر مست است خنده تمسخر آمیزی کرد:"من خوب نیستم!" و در امتداد راهرو قدم برداشت.

ییبو هم دنبالش راهی شد:"با من که خیلی خوبی!"

ژان از اینکه خودش را لو داده بود وحشت کرد. چه خوب که پشتش به ییبو بود! "چرا دنبالم میایی؟ گفتم برو لباساتو عوض کن و بخواب!"

ولی ییبو با جسارتی که الکل به دلش داده بود تکرار کرد:"جوابمو بده میرم!"

ژان به کاناپه رسید و بالش را رویش پرت کرد:"دلیلشو قبلاً گفتم"

ییبو پشت کاناپه ماند:"تو هم دروغگویی! هموطن بودن و این مزخرفات نمیتونه دلیل کافی باشه! خصوصاً حالا که به دزد بودنم شک کردی!"

Fight 4 YouWhere stories live. Discover now