21

72 32 8
                                    



لب تخت نشسته گالری گوشی ژان را میگشت.هیچ عکسی از خودش نگرفته بود همه یا از باشگاه بود یا موتورش!حتی از آسمان و زمین و گربه!و او در حسرت دیدن یک سلفی بامزه یا سکسی از خودش، همچنان با موبایل ور میرفت که یک پیامک از اسکات رسید(پسر خوشگلت هنوز نیومده شان! مشکلی که پیش نیومده؟) پسرخوشگلت!؟ ییبو با ذوق لبخند زد و از عوض ژان در جوابش نوشت(نه دیگه نیاز نشد بیاد ببخش مزاحمت شدم) و در انتظار پیام بعدی اسکات به صفحه گوشی خیره ماند که بناگه صدای پا از راهرو شنید و با یک پرش بموقع خود را داخل همان کمد انداخت.تا در کشویی را کشید و بست در اتاق باز شد.

ژان همراه پسر بلوندی که حتی اسمش را هم نمی دانست داخل شد و کلید برق را زد ولی جوان گستاخ به همان سرعت دوباره کلید را زد و اتاق را تاریک کرد:"اینطوری رمانتیک تره!"

ژان درحالیکه به سمت میز کامپیوترش می رفت غرید:"روشن کن کار دارم"

ولی جوانک در را هم بست و آخرین دریچه ی نور و صدا را هم قطع کرد: "میدونم نمی خوایی انجامش بدیم ولی متاسفم رفیق! دستور نایله!"

ژان کشوی میز را بیرون کشید و دسته چکش را درآورد:"قرار نیست نایل چیزی بفهمه!"و رو به پسرک چرخید.چشمانش به تاریکی اتاق عادت کرده بود و می توانست صورت شروری که روبرویش ایستاده بود تشخیص بدهد! "فقط بگو چقدر میخوایی؟"

پسرک به سرعت مچ دست ژان را گرفت و به سمت تخت کشید:"واقعاً فکر کردی میتونی منو با پول منصرف کنی؟"

ژان با خشونت دستش را پس گرفت:"نمیتونی منو مجبور کنی!"

پسرک رو به او برگشت.نیشخندی داشت که ژان را میترساند.

"شاید من نتونم ولی نایل میتونه! کافیه صداش کنم و بگم که..."

ژان با تمسخر حرفش را برید:"صداش کن! فکر کردی ازش میترسم؟"

پسرک آه دلسوزی کشید و لحنش را تغییر داد:"گوش کن شان..."و دو دستش را بلند کرد و گردن ژان را گرفت ولی ژان با نفرت به ساق دستهایش مشت زد و او را از خودش دور کرد:"به من دست نزن!"

ییبو از پشت در کمد می توانست بخوبی صدایشان را بشنود ولی کنجکاوی مجبورش کرد لای در را کمی کنار هل بدهد تا لااقل از باریکه ی چند میلیمتری بتواند اتاق را ببیند.ژان و جوانی هم قدش وسط اتاق روبروی هم ایستاده بودند.چراغ روشن نبود اما نور بیرون و مهتاب کامل که از پنجره داخل را پر کرده بود همه چیز را قابل روئیت میکرد.

"تو به این تجربه نیاز داری شان! بهم اعتماد کن!"

ژان با تعجب چند قدم عقب رفت تا میانشان فاصله بیفتد.

"تو کی هستی که باید بهت اعتماد کنم؟!"

جوان ناشناس هم قدم برداشت و فاصله را دوباره کم کرد:"منو نشناختی؟ کارل هستم! دو سال پیش حریفت شده بودم! البته تو حسابی با لگدهات لهم کردی و برنده شدی ولی من از اون موقع عاشقت شدم و تا حالا..."

Fight 4 YouWhere stories live. Discover now