بکهیون بدون اینکه دست خودش باشه هقی کرد و در ادامه ی حرف برادرش گفت : ما نه بچه ی واقعیتون هستیم نه از بچگی پیشتون بودیم
معلومه که مارو به عنوان نوه و بچه های شما قبول ندارندسوکجین لبخندی به پسر های عزیز دوردونش زد و دستی روی سرشون کشید و گفت : همه توی این جمع شما هارو دوست دارند
مهم نیست کی بچه ی خونیه کی از بچگی اینجا بوده
مهم اینه که همه اینجا عاشق شما ها هستند و به عنوان عضوی از خانوادمون شما رو می بینند
کافیه یکی نگاه چپ بهتون بکنه ، خود جونگکوک دمار از روزگار اون ادم رو در میارهتهیونگ در اتاق پسرک رو باز کرد و با دیدن جونگکوک که روی تخت روی شکم دراز کشیده و سرش رو کج روی بالشت گذاشته و بی حس به دیوار اتاقش زل زده و حتی توجهی به گوکی که کنارش بود نمی کنه ، لبخند غمگینی زد و اروم گفت : جونگکوکِ من ؟
با نشنیدن جوابی از پسرک ، آهی کشید و کنارش روی تخت دراز کشید و با بغل کردن جفتش گفت : عشق من ، خوشگل من
این حالت رو به خودت میگیری نمیگی الفات دِق می کنه ؟جونگکوک با اشکایی که روی صورتش میبارید ، سمت مرد بزرگ تر برگشت و آروم گفت : من نمی خوامش ته
الفا سر پسر رو به سینش فشار داد و به پیروی از جفتش با ولوم آرومی گفت : باهاش کنار میاییم
پسر امگا با عصبانیت همراه با قطره های اشکی که از روی عصبانیت روی صورتش می ریختند ، آلفا رو از خودش جدا کرد با صدای بلندی گفت : یعنی چی کنار میاییم
من نمی خوامش ته
من بچه نمی خوام متوجه هستی ؟مرد بزرگ تر پوفی کشید و از روی تخت بلند شد و گفت : بلند شو بریم پیش بقیه عزیزم
فردا راجبش باهم حرف می زنیم خب ؟ الان تو خون دادی خیلی هم بی حالی رنگت پریده ، شوکه هم شدی
بریم بخوابیم باشه ؟ صبح بلند میشیم راجبش حرف می زنیمپسرک با بی حالی سرش رو روی شونه ی جفتش گذاشت و گفت : خوابم نمی بره
تهیونگ زیر زانوی پسر رو گرفت و با بلند کردنش از روی تخت ، لبخند مهربونی بهش زد و گفت : میریم پایین ، جاهامون هم که پهنه ، میریم برات کتاب می خونم خوابت می بره خب ؟ الان به هیچی فکر نکن
و بدون اینکه اجازه ی مخالفتی بهش بده ، از اتاق خارج شد و سمت پله های خونه رفت
با دیدن نگاه سوالی بقیه ، با ولوم پایینی گفت : جونگکوک خستست می خواد بخوابه
اگر فعلا قصد خواب ندارید تو اتاقش هم می تونه بخوابهخانم پارک سری سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد و گفت : اتفاقا ماهم می خوایم بخوابیم
می خواستیم لامپ هارو خاموش کنیمشیومین با تعجب خواست بگه که قصدمون این نبود که با چشم و ابرو اومدن پدراش ، ترجیح داد فعلا چیزی نگه
YOU ARE READING
Stubborn Omega _ Vkook
Fanfictionجونگکوک ، فردی که فکر نمی کرد روزی انقدر کسی رو دوست داشته باشه که به خاطرش تمام کار هایی که ازشون متنفره رو انجام بده و تهیونگ ، آلفایی که از وجود مود رمانتیک و مهربونش خبر نداشت ، باورش نمیشد با پیدا کردن جفتش همچین رویی رو از خودش نشون بده مثل...
( 90 )
Start from the beginning