دستشو روی قلبش فشرد و قطره اشکی روی گونه اش چکید...قلبش ریش ریش میشد..من به اندازه گناهم تاوان ندادم!...این ناعادلانه بود که بیشتر از گناهش داشت تاوان میداد!...تاوان عشق ممنوعه اش؟

+I got these feelings, but you never mind that s-t
(حال و روزم اینه ولی تو هیچوقت به این چیزا اهمیت ندادی)
+Now all my drinks and all my feelings are all f-ing mixed...Always missing people that I shouldn't be missing...I know that I control my thoughts and I should stop reminiscing...
(الان دیگه احساساتم با نوشیدنی هایی که خوردم قروقاطی شده...دلم همیشه دلتنگ کسایی میشه که نباید بشه...میدونم که باید افکارمو کنترل کنم و از یاداوری خاطراتمون دست بردارم)

جونگکوک که احساس خفگی داشت شیشه رو پایین کشید و نفس عمیق و طولانی گرفت

+All alone, I watch you watch her...Like she's the only girl you've ever seen...You don't care, you never did..You don't give a damn about me..
(تنهای تنها تماشات کردم که داشتی اونو تماشا میکردی..
یجوری که انگار اون تنها دختریه که تا حالا دیدی..تو اهمیت نمیدی، هیچوقت اهمیت ندادی..ذره ای برات مهم نیستم..)
+Yeah, all alone, I watch you watch her..She is the only thing you ever seen..How is it you never notice..That you are slowly killing me..
(اره تنهای تنها تماشات کردم که داشتی اونو تماشا میکردی..جوری که انگار اون تنها دختریه که تا حالا دیدی..چطوری هیچوقت متوجه نشدی که داری منو ذره ذره میکشی؟!)

با اتمام اهنگ پوزخند تلخی زد...تو این یه سال چطوری دووم اورده بود؟..اون عاشق کسی شده بود که محبور به دیدنش با یکی دیگه بود!...اونم نه هرکسی...خواهرش!..
تو این یه سال لعنتی شاهد نگاه و لمسای تهیونگ به سئون بود و بوسه هایی که سئون روی گونه تهیونگ میزاشت!...فاکینگ یه سال محکوم بود!..محکوم به اجبار!
محکوم به این عذاب جهنمی!
ولی انگار قلبش دیگه کم کم داشت به این درد عادت میکرد چون دیگه مث قبل اذیت نمیشد
.
.
.
با رسیدن به خونه ویلاییشون ماشینشو تو‌ جای همیشگیش پارک کرد و وارد خونه شد
میخواست از پله ها بالا بره که صدای بمی سر جاش میخکوبش کرد
+جونگکوک؟
پلکاشو محکم روی هم فشرد...چرا صدات همیشه تنمو میلرزونه؟..چرا هیچوقت تکراری نمیشه؟..مث روز اول قلبشو میلرزوند!
اروم طرف صدا چرخید و با دیدن تهیونگ لحظه ای نفسش برید...دکمه های پیرهنش تا وسط سینه عضله ایش باز بود و رگای دستش بدجور وسوسه کننده میومد
نگاهش بالاتر اومد...انگشتای دستش تمنای چنگ زدن به موهای پریشونش رو میکردن...و در اخر چشماش...چرا چشماش اینقدر جون گیرن؟..زندگی جونگکوک توی چشمای اون خلاصه میشد!
تهیونگ دست به جیب با اخمای تو هم رفته بهش زل زده بود
+باید یاد بگیری که چطوری نگاهتو کنترل کنی کوچولو! وگرنه کار دستت میده!
به دنبال حرفش پوزخندی زد
کوک عملا کر شده بود و مردمک چشماش فقط روی لبای برجسته تهیونگ ثابت مونده بود!
طعم لبای هیونحین هنوزم روی لباش مونده بود و این اذیتش میکرد...اون طعم لبای تهیونگ رو میخواست!
و شاید این بهونه ای براش میشد که دلتنگیشو رفع کنه؟!
اون برا لبای داغ تهیونگ پر پر میشد!..و چرا باید جلوی خودش رو بگیره؟
با تاثیر الکل و عطر مست کننده تهیونگ قدرتی به پاهاش داد و فاصلشون رو با چند قدم به صفر رسوند و با صدای ضعیفی لب زد
_منو ببوس!
تهیونگ ابرویی بالا انداخت و پوزخندش پر رنگ تر شد
+چرا باید این کارو بکنم؟
چنگی به یقه اش زد و با چشمای پر از حسش بهش زل زد...چشماش تمنای بوسیدن میکردن!
_لطفا...منو..
با کوبیده شدن لبای تهیونگ روی لباش حرفش تو دهنش سایید...
بعد چند بار مکیدن ازش جدا شد...حالا که طعم لبای تهیونگ تو دهنش پیچیده بود، احساس بهتری داشت
با نگاه محزونی به چشمای سرخ شده تهیونگ زل زد
_عااام خب...شب بخیر...من خستم... میرم که بخوابم!
خواست بره که بازوش بین دستای قدرتمند تهیونگ اسیر شد
+طعم لبات...چی شده؟
ترس بدی توی دلش پیچید...اون از تهیونگ میترسید؟
میترسید که بفهمه یکی دیگه بوسیدتش؟!
اگه میفهمید چی؟..خب اصلا بفهمه! کوک مجبور نبود بهش حساب پس بده!
فشار دستشو دور بازوش بیشتر کرد و بین لبای جفت شدش غرید
+وقتی سوال میپرسم جوابمو بده!
لحن ترسناک و سردش رعشه ای به تنش مینداخت جوری که توانای ایستادن رو ازش میگرفت
_ه..هیچی!
+به من دروغ نگو
با داد پر از خشم تهیونگ تو جاش پرید و لرز خفیفی کل بدنشو فرا گرفت و پاهاش بیشتر از قبل سست شدن...نگاهشو به نگاه برزخی تهیونگ دوخت که دلش هری پایین ریخت...لعنتی اون خیلی ترسناک شده!
_من...من
تهیونک با اخم وحشتناکی، برای مطمعن شدن دوباره با خشونت لباشو به دندون گرفت و دستاشو دور کمر جونگکوک حلقه کرد و داخل اشپزخونه کشوند...اون اصلا ملایم نبود!
محکم به دیوار کوبوندش و دستاشو دو طرف سر جونگکوکی که کمرش تیر میکشید، گذاشت...مزه لباش...تهیونگ مطمعن بود که لب جونگکوک کنار مزه الکل یه طعم دیگه ای هم میده!
+طعم...لبات...فرق...میکنه!
بین دندونای قفل شده اش، شمرده شمرده غرید
جونگکوک که نمیتونست نگاه های اتشین تهیونگ رو هندل کنه سرشو به زیر انداخت
با سکوت جونگکوک عصبی، مشتاشو محکم، درست کنار سرش به دیوار کوبید که لرز بدی توی تن جونگکوک انداخت!...با صدای غرش مانندی خروشید
+کدوم...حرومزاده ای...
دندوناشو محکم روی هم سایید و دوباره مشت محکمی به دیوار زد که همراه با لرزیدن دیوار، جونگکوکم لرزید
_ته...هیونگ!
با صدای خیلی ضعیفی لب زد که خودشم بزور میتونست بشنوه!...جونگکوک حس میکرد تمام دنیا دور سرش میچرخه و احساس ضعف داشت!
اون میخواست هر چه زودتر از این وضعیت خلاص بشه!
اصلا به اون چه ربطی داشت؟ در حالی که خودش با خواهرش رابطه داشت چرا به جونگکوک گیر میداد...تمام جرعتشو جمع کرد تا به خودش مسلط باشه و سعی کرد ترسشو بزاره کنار!...با صدای لرزونی لب زد
_ف..فک نکنم...به..ت..تو...ربطی...
تهیونگ با خشونت چونش رو بین دستاش گرفت و محکم فشرد...با فک منقبض شده ای غرید
+تا دندوناتو توی دهنت خورد نکردم جرعت نکن چیز دیگه ای تحویلم بدی!
یه ذره جرعت جونگکوک هم با صدای غضب الود تهیونگ از بین رفت و الان فقط حس ترس بود که تمام وجودش رو دربرگرفته بود
کوک بزور اب دهنشو قورت داد و نفس لرزونی کشید...
نفسش به سختی بالا میومد و حرارت عجیبی کل بدنش رو فرا گرفته بود...
تپشای قلبش رو هم که اصلا حس نمیکرد....
با نگاه اتشینش روی لبای جونگکوک زوم شد...فکر اینکه یکی دیگه...
خون توی رگاش به جوش اومد! و نا خوداگاه فشار دستشو بیشتر کرد
_ااه...ته
وحشیانه به لبای جونگکوک هجوم برد که داد پسرک توی دهنش خفه شد
با هر بار گاز گرفتن تهیونگ درد بدی توی لباش میپیچید و ناله های دردناکش رو یکسره تو دهن تهیونگ ازاد میکرد
جونگکوک که تحمل خشونت تهیونگ رو نداشت دستای کوچیک و بی رمقشو روی سینه اش گذاشت و سعی کرد با تمام زورش به عقب هلش بده
بین بوسیدنای خشنش به سختی لب زد
_ااه ته...لطفا...اروم...
مچ دستای ظریف جونگکوک رو محکم بین دستاش گرفت و در دو طرف سرش به دیوار فشرد جوری که جونگکوک حس میکرد هر ان ممکنه استخون مچ دستاش بشکنه!
«اون لبا باید طعم لبای من رو بده!...فقط من»
تهیونگ جوری لباشو میمکید که انگار میخواست توی دهنش حل کنه!
اون اصلا دست و پا زدنای جونگکوک رو نمیدید..انگار کور شده بود و تقلاهای جونگکوک رو نمیدید...انگار کر شده بود و ناله های سوزناک جونگکوک رو نمیشنید.. چون تمام فکر و ذکرش درگیر اون طعم لعنتی شده بود و میخواست اونقدر ببوستش که طعم لبای خودش رو جایگزینش کنه!
تهیونگ محکم لب و زبونشو میمکید و هر از گاهی با حرص گازش میگرفت جوری که انگار میخواست عصبانیتشو روی لباش خالی کنه!
دردی که بهش میداد قابل تحمل نبود برا همین بین لبای تهیونگ با عجز نالید
_ااه...ته..درد...
اون حتی اجازه حرف زدن بهش رو نمیداد و جونگکوک هر چقدرم دست و پا میزد بی فایده بود...و تنها ناله کردن از دستش برمیومد
تهیونگ تا حالا اینقدر خشن نبوسیده بودتش و این زیادی دردناک بود...لباش به شدت درد میکردن و جونگکوک میتونست مزه خون رو تو دهنش حس کنه!
تهیونگ انگار با لب و دندوناش، لباشو مث یه حیوون وحشی میدرید!
مدام زاویه صورتشو تغییر میداد و با هر بار لب گرفتنش سر جونگکوک عقب کشیده میشد و محکم به دیوار پشت سرش کوبیده میشد
بزور میتونست نفس بگیره...اون به معنای واقعی خفه میشد!
با گاز گرفته شدن زبونش بلند نالید و سعی کرد دستاشو از دستای قدرتمند تهیونگ خلاص کنه ولی بی فایده بود
تهیونگ که مث طلسم شده ها رفتار میکرد بی اهمیت به درد کشیدن کوک و تقلاهاش، تنشو بهش چسبوند و وحشیانه به دریدن لبای جونگکوک ادامه داد
جونگکوک دیگه نای مقابله با تهیونگ رو نداشت و هرچقدر تقلا میکرد بی فایده بود!
با اروم گرفتن کوک، دستاشو رها کرد و به کمرش چنگ زد و بین خودش و دیوار قفل کرد
میتونست مزه خون رو تو دهنش حس کنه ولی اهمیتی بهش نمیداد و با خشونت بیشتری به مکیدنای عمیق و گاز گرفتناش ادامه داد
بعد گذشت دقایقی با حس خیسی گونه اش به خودش اومد و بلاخره از لبای جونگکوک دل کند
نگاهشو تو صورت دردمند جونگکوک که با چشمای پر بهش خیره بود، چرخوند و در اخر روی لباش زوم شد
لباش خونی بود!....
تهیونگ زبونشو به لب پایینش کشید
_اااه
با کشیده شدن زبون تهیونگ سوزش بدی توی لبش پیچید و اروم نالید
با چشیدن مزه لبای خودش همراه با مزه خون از لبای جونگکوک، ارامشی به کل سلولای بی قرارش تزریق شد
+حالا شد!
با صدای بم و خماری لب زد
جونگکوک که همچنان نفس نفس میزد ، بی حال به چشماش خیره شد، اون توی چند دیقه تمام انرژیش رو گرفته بود!....اونم فقط با بوسیدن!
_ته...
با صدای ضعیفی نالید
نگاهشو از لبای متورم و کبودش گرفت و به چشمای تر جونگکوک خیره شد
قلبش توی سینه فرو ریخت...حالا که اروم شده بود، هر قطره اشک جونگکوک به قلب مچاله شده اش خش مینداخت!
زیادی سخت گرفته بود؟...اوه نیازی به سوال نبود چون وضعیت لبای جونگکوک همه چیز رو لو میداد!
تهیونگ که بیشتر از این طاقت اشکای کوچولوش رو نداشت، نفس عمیقی گرفت و بینیشو به گونه نرمش کشید
+جونگکوک...
لباشو به ارومی بالا کشید و روی هر کدوم از چشمای خیسشو به نرمی بوسید
_ته..هیونگ!
با صدای لرزونی زمزمه کرد...مث همیشه بجای معذرت خواهی جونگکوک رو غرق بوسه های داغش کرد
+جانم
لباشو پایین، روی رده اشک گونه اش کشید و نفس گرمشو بین صورتش پخش کرد
+طاقت اشکاتو ندارم کوچولو!
با ملایمت لباشو به خط فکش کشید و روی چونه اش رو اروم بوسید
+میخوای تهیونگت بمیره برات؟
دست مشت شده جونگکوک رو که روی سینه اش قرار داشت، بین دستای کشیده و بزرگ خودش گرفت
انشگتای کوچولوش رو به ارومی وا کرد و کف دستشو نرم بوسید
+هوم بیبی؟ میخوای برای چشمای خیست بمیرم؟
کوک با مظلومیت تمام سرشو به دو طرف تکون داد که دل تهیونگ برای مظلومیت پسرش ضعف رفت
لباشو روی بینی سرخ شده اش کشید و با صدای خماری لب زد
+عروسک!
لباشو بالا کشید و بوسه ای وسط ابروهاش کاشت
+عروسک من چرا اینقدر شیرینه؟
کوک که تقریبا اروم گرفته بود و ریتم نفساش به حالت عادی برگشته بود، دست لرزونشو به گونه مردش کشید
_ته...
سئون: تهیونگ؟
صدای سئون میومد که انگار دنبال تهیونگ میگشت
باید از هم جدا میشدن ولی اون دوتا غرق چشمای همدیگه بودن!
با نزدیک شدن صدای پاشنه بلند سئون بوسه سطحی روی لبای زخمی جونگکوک زد و بلاخره ازش جدا شد
سئون: اومدی خوراکی بیاری...
با دیدن برادرش لبخند دندون نمایی کرد و سمتش رفت تا به اغوشش بکشه
سئون: فسقلی چرا کم پیدا شدی!
جونگکوک نای حرکت نداشت چون لعنت بهش!...لعنت به این ضعفی که در برابر تهیونگ داشت!
خوشبختانه بدلیل تاریکی، سئون متوجه لبای زخمی و ضعف جونگکوک نشده بود
بزور خودشو از اغوش سئون بیرون کشید
جونگکوک: همش دو هفته اس که ندیدی!
سئون: خب خیلی زیاده!...من که دلتنگت میشم نکنه تو احساس دلتنگی نمیکنی؟
جونگکوک: یااا نونا معلومه که دلتنگت میشم!
سئون لبخندی به اخم کیوت برادرش زد
سئون: پس چرا هفته قبل نبودی؟
جونگکوک: خب با دوستم قرار داشتم نمیتونستم بپیچونمش!
تهیونگ بی اختیار دستاشو مشت کرد
پس این همه وقت که ازش دوری میکرد مشغول خوشگذرونی با دوستاش بود!
جونگکوک به طور واضح ازش دوری میکرد و این کارش زیادی رو اعصاب بود!
چطور جرعت میکرد؟...چطوری به خودش اجازه میداد که ازش دوری کنه؟...به چه حقی؟
تهیونگ همیشه اون کسی بود که نادیده بگیره نه اینکه نادیده بگیرنتش!...ولی..ولی تهیونگ اشکارا احساس بدی داشت!..دور شدن جونگکوک حس بدی بهش میداد!
سئون موهای جونگکوک رو بهم ریخت و رو به تهیونگ گفت
سئون: بجنب عزیزم خوراکی و نوشیدنی بردار...
اونا به اصرار سئون قرار بود که فیلم ببینن البته برای تهیونگی که منتظر جونگکوک بود پیشنهاد بدی نبود!
هر چند که با بهانه های الکی خودشو قانع میکرد که اینطوری نیس!
ولی تو این دو هفته لعنتی نتونسته بود که کوچولوش رو ببینه و حالا که میدید لباش طعم یک نفر دیگه رو میداد!...چرا با یاداوری این موضوع خون توی رگایش به جوش میومد و تهیونگ حس میکرد توانایی نابود کردن کل دنیا رو داره؟
سئون دوباره طرف جونگکوک برگشت
سئون: قراره فیلم ببینیم تو هم باید باشی!
جونگکوک نگاهشو ازش دزدید اون نمیتونست با این حالتش کنار اونا بشینه!
جونگکوک:عااام نونا شما باهم ببینین...من خوابم...
سئون وسط حرفش پرید
سئون: حرفی نباشه!...همین که گفتم...هفته ای یه بار بزور میتونم ببینمت اینو هم از من دریغ نکن!
نگاهی به خواهرش انداخت...لعنتی نمیتونست ردش کنه چون خواهرش براحتی متوجه میشد که یه جای کار میلنگه برا همین سری تکون داد
جونگکوک: باشه!
تهیونگ با دستای پر کنارشون ایستاد
تهیونگ: بریم!




سلام بچه ها...خوبین؟
فک کنم طولانی ترین پارتم باشه خداییش۴۶۰۰ کلمه خیلی زیاده!
لطفا ازم حمایت کنین و ووت و نظر یادتون نره❤️

Forbidden love Where stories live. Discover now