یک روز

159 36 6
                                    

آرش-واسه چی برام لباس گذاشتی؟ قراره شبو اونجا بمونم؟
-نه جونم. گفتم شاید لباسات کثیف بشن بهتره یه دست اضافه داشته باشی وگرنه شب رو باید برگردی خونه.
آرش-چرا؟
-چون دلمون برات تنگ میشه؟
آرش-باشه! حتماً برمیگردم.
-خوبه، همه‌چیز رو برداشتی؟
آرش-نه، خوب شد یادم انداختی!
و کوله‌اشو برداشت و دوباره دوید تو اتاقش.


منو کاوه یه نگاه خوشحال تحویل هم دادیم. از بعد عروسی دیگه فرصت نشده بود دوتایی وقت بگذرونیم و درگیر کار، رفتن البرز و آزاده، مدرسه‌ی آرش و خواستگاری بردیا بودیم. بله خواستگاری! البته من نرفتم چون کاوه نمیتونست بیاد و ترجیح دادم من هم نباشم. بماند که بردیا یکوچولو بهش برخورد ولی هزارماشالله به عروسمون که این بچه رو نشوند سرجاش!

-پیس پیس...
کاوه-جانم؟
-هییییس... صداتو میشنوه!
کاوه هم آروم مث خودم گفت-هوم؟
-بعد اینکه رفت چیکاره‌ ایم؟
کاوه-برنامه تا شب فقط پاپاپاست.
آرش-پاپاپا چیه؟
یه متر پریدم و دست گذاشتم رو قلبم که داشت از قفسه سینم میزد بیرون و گفتم-پاپایا! میوه‌اس. احتمالاً بریم بخریم کاوه میخواد باهاش دسر درست کنه هوس کرده.


آرش-مگه ایران پاپایا داره؟
-آره عزیزم، منتها فقط بچه پولدارا میدونن.
آرش-تو خوردی؟
-گفتم که! بچه پولدارا. بابات خورده.
آرش-بابا حالا که من نیستم میخوای بخوری؟ منم بچتم باید بچه پولدار حساب شم.
کاوه-بدون تو هیچی نمیخورم قربونت برم‌. فردا میخرم با هم بخوریم.
-آخجون.
کاوه-و تو هم انقدر چاخان نکن تو تاحالا پاپایا نخوردی؟
اومدم بگم نه که با دیدن نگاه موذیش فهمیدم منظورش پاپایا نیست.
-چرا... خوردم!

خب، خودم کردم که لعنت بر خودم باد و این حرفا.

بالاخره صدای ایفون و آتنا اومد.
آرش-عمه اومده!
تا کاوه در رو باز کنه سفارشای آخر رو به آرش کردم.
-عزیزم به حرف عمه گوش بده خب؟
آرش-معلومه!
-آفرین پسرم. مواظب خودت باش و زود برگرد. ما منتظرتیم.
آرش-باشه. توعم مواظب خودت و بابا باش و بدون من پاپایا نخور.
حالا مگه یادش میره!
-نمیخورم.

و بلند شدم و به آتنا که اومد داخل سلام کردم.
-سلام‌. خوش اومدی.
با لبخند جوابمو داد و آرش که دویده بود سمتش رو بغل کرد.
کاوه-دیگه سفارش نکنم، خیلی مواظبش باش.
آتنا-هستم. اصلاً نگران نباشین. بعد شام برش میگردونم.
-فقط حواست باشه آرش به کیوی حساسیت داره.
آتنا-اوه، خوب شد گفتی.
-رستوران خوبی برین معده‌اش حساسه و این هفته یبار پیتزا خورده پس فست‌فود نباشه.
آتنا-راستش میخواستم بریم خونه‌ی من و خودم براش غذا درست کنم، اشکالی که نداره؟
ترس برم داشت-خونت؟ کاوه!؟
کاوه سرشو به نشونه مشکلی نیست تکون داد.
آتنا-من از بابا جدا شدم و تنها زندگی میکنم!
-اوه... خوبه.
آتنا-پس مشکلی نیست. بریم عزیزم؟
آرش-بریم. خداحافظ بابا، خداحافظ دارا.


We Might Be Dead By TomorrowWhere stories live. Discover now