یک روز

212 60 87
                                    

با لبخند به جمع گرم خانوادگیمون نگاه کردم. خداروشکر که حال آرش بهتر شده بود و با خوشحال بودنش همه خوشحال بودیم. این وروجک آتیش پاره تو مدت کم چنان تاثیر عمیقی رومون گذاشته بود که الآن بابا واسش اسب شده بود تا فقط خنده‌اشو ببینه!
آرش-باباجون خیلی کندی...
بابا-ساکت شو پدرسوخته... اگه راست میگی بگو بابات بیاد بهت خرسواری بده!
کاوه هم خندید-من که گفتم اجازه بدین خودم انجام میدم.
آرش-نهههه... سرعتش که مهم نیست من میخوام با باباجون باشم...
بابا سریع گول خورد و با خوشحالی به چهاردستوپا رفتن ادامه داد.


مامان-کمرت رگ به رگ میشه کورش.
آرش سریع از پشت بابا اومد‌ پایین و با نگرانی دست کشید رو پشت بابا و گفت-آره باباجون؟ درد گرفت؟ ببخشیییید...
بابا بغلش کرد تا خیالشو راحت کنه... کاوه نشست کنار من و دست انداخت دور کمرم.
کاوه-چرا ساکتی عزیزم؟
-هیچی... فقط..! یجورایی نگاه کردن شما که همه خوشحالین باعث آرامشم میشه!
لبخند زد و شقیقه‌امو بوسید.
کاوه-خداروشکر همه چیز درست شد.



آروم بهش تکیه دادم و با خستگی چشامو بستم.
مامان-پاشو دارا پاشو اینجا ولو نشو قربونت برم برو تو اتاقت یه چرتی بزن تا وقت شام صدات کنم.
-نه... نمی‌خوام تنها باشم.
آرش زود بابا رو ول کرد اومد سمت من.
آرش-من باهات میام تنها نباشی.
کاوه-نمی‌خواد عزیزم شما برو بازی کن. من همراهش میرم.
مامان-واه واه چقد لوس شدی تو بچه... دیگه خوابیدن که خدم و حشم نمیخواد! همش تقصیر توعه‌ کاوه.

کاوه خندون منو تو بغلش چلوند و با خوشحالی گفت-هرچقدر که میخواد لوس باشه من مشکلی ندارم.
و چند بار هم محکم لپامو بوسید. خجالت کشیدم! زیاد...
-عههه... نکن.
بابا بعد از یه پفففف بلند گفت-خوبه حالا انگار تاحالا ازین چیزا ندیدیم. دیگه بعد افتضاح داداشت هیچی برای من عجیب نیست!


خندم گرفت. قضیه ازین قرار بود که یه روز بردیا چشم مامان و بابا رو دور دید و دوست دخترشو آورد خونه و یکی نبود بهش بگه آخه خنگ خدا تو هال پذیرایی و رو مبل؟ نه تو رو خدا رو مبل؟ هیچی دیگه! بعد اون روزی نبود که مامان و بابا یاد اون صحنه نیفتن و بهش سرکوفت نزنن.
بردیا از تو اتاقش داد زد-دست از سر کچل من بردار بابا!

کاوه بلند شد و بهم اشاره کرد بلند شم. وقت فرار کردن بود...
بابا-حقته! اگه یه جو عقل تو کلت بود دست دختره رو میگرفتی میبردی تو اتاق حداقل به محض ورود چشممون به جمالش روشن نشه..! از داداشت یاد بگیر! نگاه دست دامادمو گرفته داره میبرتش تو اتاق...


غر زدم-با من چیکار داری من دارم میرم چرت بزنم واسه کارای خاکبرسری نمیرم که... بعدشم کی تاحالا داماد دار شدی من نفهمیدم؟
و رو به کاوه گفتم-کوفت! جوک نمیگم که... نیشتو ببند!
کاوه بلندتر خندید.
بابا-فقط جهت یادآوری میگم وقتی نیست شوهرم شوهرم از زبونت نمیفته‌ها..؟
آرش هم پرید وسط و پرسید-کارای خاکبرسری یعنی چی؟


We Might Be Dead By TomorrowWhere stories live. Discover now