یک روز

244 64 85
                                    

کاوه یه ضرب و بدون نگاه کردن به بقیه بلند شد. مستقیم و با قدم‌های بلند راه خروج رو در پیش گرفت .
سریع عصاهامو برداشتم و دنبالش دویدم. میدیدم که همه‌ی نگاه‌ها روی کاوه‌اس و شروع کردن به پچ پچ کردن راجع به کاوه و پدرش... ازونجایی که دیگه سخنرانی نمیکرد احتمالش بود اونم دنبالمون بیاد که البته کمترین میزان اهمیت رو داشت.

کاوه رسماً داشت می دوید. صداش کردم-کاوه...
اما دیر بود، زیر پاش خالی شد و خورد زمین. سریع خودمو بهش رسوندم و عصاهامو ول کردم و کنارش زانو زدم-کاوه؟ چیشدی قربونت برم؟

با بغض نگام کرد، حس میکردم قلبم مچاله شده. دستاشو بلند کرد و نشونم داد... چندتا خراش بزرگ کف دستش بود...
کاوه-درد میکنه...
میدونستم منظورش دستاش نیستن... سریع گرد و خاک کف دستاشو تکوندم و کف دستشو بوسیدم و گفتم-پاشو بریم خونه.
کمک کردم بلند شه و بعدش خودمهم عصاهامو برداشتم و بلند شدم‌. دیدم پدر کاوه و برادر و خواهرهاش هم اومدن ولی هیچ غریبه‌ای نبود.

بابای کاوه-وایسا...
کاوه اهمیتی نداد و به راهش ادامه داد.
بابای کاوه-میگم صبر کن... من همونکاریو انجام دادم که تو خواستی!
کاوه عصبانی برگشت سمت خانوادش و من هم مث خانوادش از دیدن قطره های درشت اشک روی صورتش جا خوردم.

کاوه-خب؟ این راضیم نکرد!!!
برعکس چند لحظه پیش صداش اصلا نمی لرزید و محکم بود.
کاوه-تقصیر من بود، فکر کردم انجامش نمیدی و من راحت تر از قبل به تنفرم ادامه میدم.
بابای کاوه-ولی...
کاوه-ولی چی؟ چندتا کلمه کل این چندسالو پاک میکنه؟
بابای کاوه-دیگه چیکا...
کاوه-زجر بکش! همتون... از عذاب وجدان و ناراحتی کارایی که با من کردین عذاب بکشین... تو بیشتر از همه!!! هیچ چیزی نمیتونه گذشته رو برای من جبران کنه. نه پول و نه ترحم و رفتارها و ناراحتی مصنوعیتون. ولم کنین... من بدون شماها خوشحالترم. خوشبختیمو پیدا کردم، خانوادمو ساختم، هیچ نیازی بهتون ندارم.

بابای کاوه-این حرفا برای چیه؟ میخوای بری؟
کاوه وسط گریه خندید-برم؟ اون وقت منو کارایی که با من کردینو فراموش میکنید و این چیزی نیست که بخوام. باید هر روز منو ببینید و یادتون باشه! هیچ جا نمیرم. ولی نمیبخشم. کاراتون قابل بخشش نیست. قابل فراموشی نیست.

بابای کاوه-این کینه لعنتیتو تمومش کن... دیگه باید چیکار کنم؟ هان؟
کاوه از عصبانیت میلرزید، دستشو کشیدم-ولش کن کاوه... بیا بریم...
کاوه-نه یه لحظه صبر کن!. من تمومش کنم؟ من؟ یادت رفته؟ یادتون رفته؟ میدونی من کی میتونستم تمومش کنم؟ تولد هیجده سالگیم، تو همه رو دعوت کردی، گندم و شوهرش، کامیار و نامزدش، لاله و آتنا، با خودم گفتم لابد دیگه تمومش کردی و منو بخشیدی، منم آماده بودم وانمود کنم گی نیستم و طبق میل تو زندگی کنم، ولی تو جمع، جلوی همه، وقتی دیدی یه لبخند کمرنگ رو لبامه، پرسیدی چرا خوشحالم؟ گفتم تولدمه، تو گفتی امیدوار بودی من هیچ وقت به دنیا نمیومدم، من یه لکه‌ی ننگم که باید بمیرم، منو جلوی همه تحقیر کردی، اولین بارت بود، ولی آخرین بارت نبود... بعد اون هزار دفعه دیگه منو تحقیر کردی، کتکم زدی، کاری باهام کردی که اگه دارا رو نداشتم عمراً میتونستم قد راست کنم و سرمو بالا بگیرم و بتونم از زندگیم لذت ببرم. من خیلی خیلی خوشحالم. تو و کارات باعث شدین من بتونم دارا رو پیدا کنم و قدرشو بدونم، ولی هیچی... و هیچکی نمیتونه از کینه و عقده‌ی من نسبت به شماها کم کنه.

We Might Be Dead By TomorrowWhere stories live. Discover now