یک روز

465 64 141
                                    

خیلی منتظر موندم که کاوه برگرده، پنج دقیقه شد ده دقیقه، نیم ساعت، یک ساعت... و بالاخره درد به انتظار چربید و به آرش که مدام میرفت و برام آب و خوراکی میاورد و سعی میکرد بهم دلداری بده و حواسمو پرت کنه گفتم-باید برم بیمارستان...

آرش-خیلی درد میکنه؟
سرمو تکون دادم-دیگه نمیتونم تحمل کنم. نمیشه اینجا تنهات بزارم نمیدونم کاوه کی برمیگرده... یا اصن برمیگرده؟ باهام میای؟
آرش-نمیخواستی‌ام میومدم. لباستو عوض میکنی؟
-نمیتونم...
آرش-اسنپ بگیرم؟
-بلدی؟
آرش-معلومه! گوشیتو بده...

موبایلمو برداشت و مشغول شد... ذهنم مشغول نبودن کاوه بود... به لاله خبر داده بودم چیشده و کاوه احتمالا داره میره سراغ باباش و هر بحث و دعوای احتمالی بینشون دیگه به من ربطی نداشت! همینجوری کلی از دست پدر و پسر خرص خورده بودم و درد پام نمیزاشت متمرکز بمونم.

آرش-دو دقیقه دیگه میرسه...
-خوبه... بریم.
با همون حال خراب یکی دو دقیقه تو حیاط منتظر موندیم.
-میخوای ببرمت خونه مامان دریا؟ بیمارستان اذیت میشی...
آرش-نه نمیشم. میخوام مواظبت باشم.
-من باید مواظبت باشم بچه...
خیلی جدی گفت-نخیرم! منم میتونم مواظب تو باشم. حالا میبینی...

یه لبخند کمرنگ از دلگرمی آرش رو لبم نشست. باهم رو صندلی عقب ماشین اسنپ نشستیم.
آرش-بابا برگرده نگرانمون نمیشه؟
-برگرده زنگ میزنه نگران نباش.
آرش-دارا؟
-هوم؟
آرش-اون آقاهه بابای بابا بود؟
-از کجا فهمیدی؟
آرش-داشتی به عمه لاله میگفتی شنیدم.
-آهان... خب... آره.
آرش-واسه چی بهم نگفته بودین یه بابابزرگ دیگه هم دارم؟ چون بدجنسه؟

-عزیزم... بابابزرگت بدجنس نیست. منتها از من خوشش نمیاد... یعنی بدجنسیاش برا منه! تو لازم نیست نگران باشی... بابای کاوه بود که کمک کرد ما زودتر داشته باشیمت.

آرش-واسه همینه؟
-واسه چی؟
زیر چشمی یه نگاهی به راننده اسنپ انداخت و بعد اشاره کرد سرمو نزدیکش کنم‌. خم شدم سمتش... آروم در گوشم گفت-که نباید به هیشکی راجب تو و بابا بگم!؟ چون ممکنه مث بابای بابا خوششون نیاد و اذیتتون کنن؟

یه نور امیدی بعد این همه اتفاق پشت هم تو دلم روشن شد. سر تکون دادم-درسته! دقیقاً برای همینه! اما من مطمعنم تو به خوبی از پس نگه داشتن همچین راز بزرگی بر میای درسته؟

آرش-اگه به خاطرش مجبور شم دروغ بگم چی؟
رک گفتم-این حرفا که صادق باشین و همیشه راستشو بگید فقط تو کتابهاس و تو واقعیت هم برای بچه‌ها! یکم که بزرگ شی خواه ناخواه یاد میگیری وقتی به نفعت باشه دروغ بگی... فقط باید به دو نفر تو زندگیت همییییشه راستشو بگی اونم من و کاوه‌ایم چون اهمیتی نداره چی بشه، ما همیشه طرف توعیم! باشه؟

آرش-تو به کی همیشه راستشو میگی؟
-به کاوه.
آرش-چرا؟
-چون یاد گرفتم اگه نگم هم ممکنه گندش دربیاد!!! پس همش راستشو میگم که اعتمادی که بهم داره نشکنه.
آرش-اگه چیزی باشه که نباید بگی چی؟ مثلاً به من قول دادی به بابا نگی...
-اوه... در اون صورت میگم نمیتونم بگم! اونم درک میکنه و منو تحت فشار نمیزاره.

We Might Be Dead By TomorrowWhere stories live. Discover now