یک روز

229 54 63
                                    

با حس اینکه از دو طرف صورتم صدای نفس کشیدن میشنوم با ترس و سکته از خواب پریدم. با دیدن آرش که با بالشت کنار تخت زانو زده و صورتش یه وجب با صورتم فاصله داره سکته دومو رد کردم... متاسفانه کاوه هنوز خواب بود و خود آرش هم انقدر ناراحت بود که نتونم بهش تشر بزنم ساعت دو شب بالا سرم چه غلطی میکنه؟؟؟ با آروم‌ترین لحن ممکن پرسیدم:چیشده؟
آرش-خواب بد دیدم.
-چند وقته اینجا وایسادی؟
آرش-نیم ساعت.

براش جا باز کردم تا کنارم دراز بکشه و دستامو دورش حلقه کردم-میخوای راجع بهش حرف بزنی؟
سرشو به نشونه منفی تکون داد ولی می‌دیدم که اشک تو چشم‌هاش جمع شده...
خوابم پریده بود پس فقط سعی کردم یکم آرومش کنم، آروم دست کشیدم رو صورتش و پیشونیشو بوسیدم و پرسیدم: یکم آب میخوای؟
آرش دوباره سر تکون داد. دعا میکردم کابوس دیدنش به خاطر این نباشه که امروز بردمش تراپی. براش توضیحات لازمو داده بودم و میدونست چرا لازمه بره تراپی ولی تا شب تو خودش بود و خیلی اوکی به نظر نمیومد. شاید باید تراپیستشو عوض کنم؟

آرش-دارا؟
-جونم؟
آرش-اگه یه وقت درست نشم چی؟
پوکر به چشمای اشکی و لرزونش زل زدم و پرسیدم-یعنی چی درست نشی؟ مگه خراب شدی که درست بشی!!!؟؟؟
آرش-خب، خودت میدونی چی میگم، چی میشه اگه بچه خوبی نشم؟
-به خاطر تراپی این حرفا رو میزنی؟
جواب نداد، آهم در اومد، این همه توضیح دادم براش که آخرش فکر کنه میخوایم درستش کنیم!
-تراپی برای اینه که خودت حس بهتری داشته باشی. تو همین الآنشم پسر خوب خودمی. انقد نگران این برچسبا نباش، پسر خوب پسر بد! همینی که هستی عالیه باشه؟

آرش-ولی خوابم خیلی واقعی بود.
-چه خوابی دیدی؟
آرش-منو... منو... برگردوندین...
و بغضش ترکید. لازم نبود جملشو کامل کنه‌. میدونستم منظورش چیه...

صدای هق هق گریه‌اش کاوه رو هم از خواب پروند.
کاوه-دارا؟ چیشده؟
آرش رو بغل کردم و گذاشتم وسطمون و گفتم-خواب بد دیده.
کاوه سریع آرشو بغل کرد و گفت-هیش... گریه نکن قربونت برم، هرچی بود تموم شد، تا وقتی من هستم از چیزی نترس عزیزدلم.
گریه آرش بلندتر شد، چطوری به کاوه میگفتم دلیل ناراحتی آرش همینه که یه وقت ما نباشیم؟ به جاش یه لیوان آب دادم دستش.
-اینو بخور... آرش؟ گریه نکن عزیزدلم.


آرش-ببخشید... بیدارتون کردم...
کاوه-فدای یه تار موت... آفرین یکم آب بخور...
بهش دستمال کاغذی دادم تا دماغشو هم پاک کنه. کاوه انقدر قشنگ دستاشو دور آرش حلقه کرده بود و ناز و نوازشش میکرد تا آروم شه که یبار دیگه به درست بودن تصمیمش برای به عهده گرفتن سرپرستی آرش مطمعن شدم. اگه دو سه ماه پیش بود حتماً از حسودی میمردم و سعی میکردم به زور خودمو کنارشون جا کنم ولی امشب فقط با فاصله نگاه میکردم تا شاید کاوه موفق شه و آرشو آروم کنه و موفق شد!


کم کم آرش تو بغل کاوه خوابش برد، منو کاوه هم حرفی نزدیم که بیدار نشه و خوابیدیم. صبح که بیدار شدم نه کاوه و نه آرش کنارم نبودن، خستگی تو تنم مونده بود و به زحمت خودمو رسوندم به سرویس اتاق و سریع دوش گرفتم تا یکم سرحال شم، لباس پوشیدم و رفتم ببینم کاوه و آرش کجان، پشت میز نشسته بودن و صبحانه میخوردن.

We Might Be Dead By TomorrowWhere stories live. Discover now