یک روز

254 61 77
                                    

خرید‌هامو تو دستم جابجا کردم تا بتونم کلید رو پیدا کنم، آخرشم بین اون همه وسیله پیداش نکردم و آیفون رو زدم. کاوه خیلی زود درو برام باز کرد... خداروشکر کردم که قبل من رسیدن خونه، خسته و گرسنه بودم و فقط میخواستم برم خونه، لباسای راحت بپوشم و یه چیزی بخورم تا غش و ضعف نکردم...

کاوه در ورودی رو باز کرده بود و منتظرم بود... خریدهامو از دستم گرفت و گفت-سلام عزیزم‌. خسته نباشی...

لبخند زدم-نه زیاد خسته نیستم. آرش کجاست؟
کاوه-تو اتاقشه... اگه خسته‌ای میخوای من نرم؟
-نه عزیزم تو برو منو آرش باهم کنار میایم. دکتر چطور بود؟

کاوه-حدس بابات درست بود چشماش آستیگماته و فعلا باید از عینک استفاده کنه تا وقتی بزرگتر شه ...
اخمام رفت تو هم-مشکل جدی که نیست؟
کاوه-نه نگران نباش...

همزمان که من لباسامو عوض میکردم اونم لباس پوشید تا بره باشگاه.
-کاوه رفتی اونجا خیلی مواظب خودت باش خب؟ نیای ببینم انگشتاتو زخموزیلی کردی... یا جاییت کبود شه من میدونمو تو...

کاوه-مواظبم!
-خوبه...
کاوه-اگه فکر میکنی لازمه من بمونم خونه...
-نه برو یه هوایی به سرت بخوره به خاطر من کنسلش نکن خب؟

سر تکون داد و ساکشو برداشت-پس میبینمت... آرش..؟؟؟
سر و کله آرش پیدا شد-بله؟ سلام دارا.
کاوه-من دارم میرم کاری نداری چیزی نمیخوای اومدنی بگیرم؟

آرش به من نگاه کرد-من چیزایی که خواستیو خریدم.
آرش-پس چیزی نمیخوام. خدافظ...

باهم کاوه رو راهی کردیم و آرش سریع برگشت سمت من-مرسی که اومدی...

-من؟؟؟
آرش-اره دیگه... حوصلم سر رفت بود.
-چیزایی که خواستی تو آشپزخونه‌اس برو بیارشون باهم فیلم ببینیمو بخوریم! منم گشنمه از صب چیزی نخوردم...

آرش دوید رفت پلاستیک خوراکی‌هایی که خریده بودمو آورد و کنارم نشست. درحالی که یکی یکی خوراکیا رو در میاوردم و تقسیم میکردم پرسیدم-خب روزت چطور بود؟
آرش-حوصله سر بر! بابا همش تو خودش بود واسه همین مزاحمش نشدم ولی خسته شدم از بس کتاب خوندم. بعدشم منو برد دکتر... اولش ترسیدم ولی زیادم ترسناک نبود... ازین به بعد قراره عینک بزنم. دکتر گفت عینکم سه روز دیگه آماده میشه...

-ناراحت نیستی؟
آرش-نه... یعنی نمیدونم... هنوز امتحان نکردم ببینم دوست دارم یا نه؟

یه بسته چیپس باز کردم تا از گشنگی تلف نشدم و پرسیدم-ناهار چی خوردین؟

آرش-بابا یادش رفت برام ناهار درسته کنه، ساعت دو تازه زنگ زد برامون غذا سفارش داد.
-عوم پس گشنت نیست؟
آرش-همیشه برای پاستیل جا دارم...

و پاستیل مورد علاقشو از رو میز برداشت و پرسید-تو نمیخوری؟
-نه نوش جونت.
آرش-خودت چرا ناهار نخوردی؟
-عادت دارم کاوه زنگ بزنه یادآوری کنه زنگ‌نزد منم یادم رفت.

We Might Be Dead By TomorrowWhere stories live. Discover now