یک روز

461 90 31
                                    

برخورد دستم با سنگ سرد حس خوبی داشت. لبخند زدم.
-دیدی گفتم یه روزم میاد که با خبرای خوب بیام پیشت؟
اه کشیدم-البته یه کوچولو تقلب کردم، درسته خبر خوبی برات دارم، ولی باعث میشه همزمان خوشحال و ناراحت باشم ولی تو از من قبول کن خب؟ ببخشید برات گل نیاوردم. یهویی تصمیم گرفتم بیام. حتمن الآن میپرسی خبری که کشوندتم اینجا چیه هان؟ خب...کارای البرز درست شده، تا دوماه دیگه میره... خیلی خوشحالم براش، اینجوری نیس که دیگه نبینمش یا حرف نزنیم؟ ولی دلم براش تنگ میشه. خودش که میگه مطمعنه من سرم با دوست پسرم انقدر گرم میشه که اونو یادم میره. ولی من که میدونم اینطوری نیس. جای خالی البرز پر نمیشه.
آروم گفتم-به کسی نگو مطمعنم کاوه حسابی حسودیش میشه.
یهو دستمو گذاشتم رو دهنم.
-اصن از کاوه گفتم برات؟ بفهمه معرفیش نکردم بیشتر حسودیش میشه.
و ریز خندیدم.
-داستانش خیلی مفصله موندم وقت میشه تعریف کنم برات؟
یه نگاهی به ورودی قبرستون انداختم. کاوه گفته بود میاد دنبالم ولی هنوز خبری ازش نبود.
-خب...این برمیگرده به چندماه قبل. بردیا هنوز نرفته بود سربازی. من میخواستم مخ یه پسریو بزنم‌. اسمش کامران بود، یادته؟
-با بچه ها کلی برنامه ریختیم. البرز زنگ زد نوبت گرفت که آخرین نفر از صبح برم که بتونم دعوتش کنم ناهار.
با یکم مکث گفتم-البته زیاد خوب پیش نرفت. قبل اینکه حتی بحثشو پیش بکشم گفت ناهار با دوست دخترش قرار داره. البته من چیزیو از دست ندادم خودش منو از دست داد از من بهتر کجا پیدا میکرد؟
خودم به اعتماد به نفسم خندیدم.
-به هرحال تقریباً بیخیال شدم. میرفتم سر کار، جلسه های تراپیم بود، یجورایی سر خودمو گرم کردم تا دیدمش.
لبمو با زبون خیس کردم.
-خیلی وقت نیست. کلاً چهار بار غذا خوردیم باهم.
یاد اولین باری که اومد سراغم افتادم.
-میدونی، یه پنجشنبه بود. من ویلو رو برده بودم پیاده‌روی که حاج علی زنگ زد گفت آب دستته میزاری زمین میای شرکت. منم همونطور با ویلو و خیس عرق و خسته و کوفته پاشدم رفتم شرکت. فک میکردم خرابکاری کردم، فایلا خراب شدن، هک شدیم یا همچین چیزی. ولی وقتی رسیدم کاوه اونجا بود. گفت اون حاج علیو مجبور کرده زنگ بزنه بهم. گفت نتونسته حسی که وقتی باهم تنها تو اتاقم بودیم رو فراموش کنه. اینکه من با اینکه اون مقصر بود زود فراموش کردم، اینکه نگرانش شدم... گفت کمرش خیلی اذیتش کرده و واسه همین زودتر نیومده. و درآخر هم ازم خواست که باهم قرار بزاریم.
لبخند زدم.
-منم گفتم نه! آخه فکر نمیکردم ترکیب آدم داغونی مث من با یکی مث کاوه خوب از آب دربیاد. کاوه ولی از رو نرفت. وقتی فهمید چی توسرمه متقاعدم کرد که اتفاقاً اینکه جفتمون داغونیم خیلیم خوبه! گفت باعث میشه همو درک کنیم نه اینکه هیج ذهنیتی از سختی های طرف مقابلمون نداشته باشیم. منم قبول کردم یکم باهم آشناشیم تا ببینیم چی میشه. امروز میشه قرار پنجممون، میخوام ازش بخوام بیخیال رستوران شه و بریم خونه من تا من براش غذا بپزم. خیلی آشپزیم خوب نیس ولی میتونم رامیون درست کنم. اونم مجبور میکنم بخوره. بالاخره هرکی خربزه میخوره پای لرزشم میشینه، اونم انقدر خره که از من خوشش بیاد.گردنمو کج کردم-یعنی از چیه من خوشش اومده؟
با صداش از پشت سرم از جام پریدم.
کاوه-بگو از چیت خوشم نمیاد!؟.
-از کی اینجایی؟
کاوه-ازاونجایی که میخواستی دعوتم کنی خونت.
دهنمو باز کردم ولی با انگشت دهنمو بست-هیچی نگو نمیتونی دعوتتو پس بگیری باید بهم رامیون بدی.
سرمو به نشونه مثبت تکون دادم و به دست دیگه‌اش نگاه کردم. گل آورده بود.
کاوه-اینو قبل اینکه بگی اینجا بیام دنبالت خریده بودم.
لبخند زدم-قشنگن.
دسته گل رو ازش گرفتم.
-میشه یه شاخه‌اش رو بدم به دالیا؟
کاوه-اگه میخوای میتونی همه‌اشو بدی.
دسته گلو بغل کردم-نه، برای من خریدی!
لبخند زد-هرطور راحتی.
به جای یه شاخه دوتا شاخه از یه گلی که اسمشو نمیدونستم جدا کردم.
-یکی از طرف من یکی از طرف کاوه. کاوه بیا سلام کن.
خودشو جلو کشید.
کاوه-سلام خواهر دارا. میدونم این پسرمون از من گفته پس خودمو معرفی نمیکنم. معلومه هنوز زیاد از من خوشش نمیاد. تقصیریم نداره، منم عجله نمیکنم‌. نمیخوام دوباره باعث شم اذیت شه.
آروم گفتم-این حرفو نزن. باعث میشی خجالت بکشم.
کاوه-کی؟تو؟خجالت؟
-دلت کتک میخواد؟
کاوه-این بیشتر بهت میاد.
یه نگاهی به سنگ قبر دالیا انداختم-شانس آوردی خواهرم اینجاس. بریم نشونت میدم یه من ماست چقد کره داره.
لبخند زد و جواب نداد.
-ما دیگه میریم. من بازم بهت سر میزنم باشه؟

We Might Be Dead By TomorrowWhere stories live. Discover now