24

187 13 1
                                    

هوسوک که صبرش سر اومده بود یونگی رو روی تخت رها کرد و به دنبال سوکجین رفت. اما قبل از اینکه از اتاق بیرون‌بره جین وارد اتاق شد.
- جینا، چرا اینقدر طولش دادی؟
- آههه، ولم کن هوسوکا. یونگی چشه؟
- بیدار نمیشه جینی هیونگ. انگار بی هوشه!
- جین که تازه ویندوزش بالا اومده بود بدو بدو سمت تخت رفت و نبض یونگی رو گرفت. موقعی که از منظم بودن نبض پسر مطمئن شد دستشو جلوی بینی پسر گذاشت. نفس های بی جون و یکی در میونش نشون می داد دوباره سرطانش کار دستش داده.
اما حالا که تنفسش کامل قطع نشده بود میشد بگی حالش خوبه.
- هوسوک، دستگاه تنفس یونگی کجاست؟
هوسوک سمت کوله ای که برای سفر آماده کرده بود، رفت و دستگاه رو در آورد و دست جین داد. جین دستگاه رو روی صورت یونگی تنظیم کرد و گفت: یونگی شانس آورده که الان صحیح و سالمه.
- چی شده بود، هیونگ؟
- نفس کم آورده. اگه نفسش کامل قطع می شد الان پیشت نبود ولی از اونجایی که هنوز نفس میکشه میشه گفت حالش خوبه. حالا حالا ها بزار ماسک اکسیژن روی صورتش باشه.
- باشه هیونگ. ممنونم.
جیمین سمتشون اومد و گفت: تهیونگ‌به پدرش زنگ زد. اون گفت تا یک ساعت دیگه که الان فک کنم یه نیم ساعتی ازش مونده باشه، هلیکوپتر میرسه. باید شام بخوریم و آماده شیم.
هوسوک سری به معنی فهمیدن تکون داد و گفت: خوشحالم که بالاخره قراره به آرامش برسیم.
جیمین تلخندی زد و گفت: جالا از کجا مطمئنی قراره به آرامش برسیم؟
- نمی دونم ولی امید وارم امشب پایان بدبختی هامون باشه. راستی، کوک کجاست؟
- نگران نباش تو اتاق من خوابیده. حالش خوبه. بیاید زودی بریم شام بخوریم. هوسوک با سر تائید کرد و با هم به سمت میز شام رفتن.
میز غذا کمی از وعده های قبل نداشت و پر از چیز های لزیز و خوشمزه بود. هوسوک از خدمتکارا خواست تا ظرفی رو برای یونگی پر از غذا کنن تا وقتی بیدار شد یک دل سیر بخوره.
جونگکوک تلو تلو خوران از طبقه بالا پایین اومد و گفت: جیمینی هیونگ چرا از اتاق رفتی بیرون من تنها شدم؟ خیلی بدی منو تنها گذاشتی. باهات قهرم!
کوک بعد از گفتن این حرف خودشو تو بغل هوسوک انداخت و گفت: عمو بزنش منو تنها گذاشت.
جین گفت: کوک. این جیمینو ول کن یه تختش کمه! من یکی رو پیدا کردم به جای من بهش بگی آجوشی!
- آجوشی هر کاری کنی آجوشی من می مونی. اینو گفته باشم!
- عه کوکی به من یگو عمو به نامجون بگو آجوشی خب! اون بالای چهل سالشه می تونی یهش بگی آجوشی!
- باشه آجوشی بهش می گم آجوشی.
- ببین کوک من عموتم این آجوشیت!(با دست به نامجون که بغل دستش نشسته بود اشاره کرد.)
- باشه عمو آجوشی!
- آخ خدا!
کوک از بغل هوسوک بیرون اومد و به سمت ایوان عمارت رفت. اونجا مکان مورد علاقه کوک توی خونه نامجون بود. اما طولی نکشید که با داد و هوار برگشت و گفت: عمو عمو! از آسمون داره بارون عجیب غریب میاد!
هوسوک با تعجب به جونگکوک نگاه کرد.  بلند شد تا همراهش بره و ببینه بیدون چه خبره که گوشی تهیونگ زنگ خورد.
- الو بابا.
- تهیونگ خیلی سریع بیاید تو حیاط عمارت. زود!
و بعد قطع کرد.
تهیونگ رو به بقیه که هنوز دور میز نشسته بودن و با هم گپ می زدند کرد و گفت: بابام گف سریع بریم تو حیاط!
همه به سرعت بلند شدند. هر کسی به سویی می رفت تا وسایل مورد نیازشو برداره. مهم ترین چیزی که یا بهتره بگیم کسی که هوسوک باید حملش، یونگی بود که از اون موقع بیدار نشده بود.
کوله پشتی هایی که برای راحت تر بودن خودشون به جای ساک برداشته بودن رو توی دستاش گرفت. عجله ای که داشت اجازه فکر کردن بهش نمی داد. انگار تو اتاق آتیش روشن بود و اگه فرار نمی کردن توی آتیش می سوختن.‌ جیمین و تهیونگ وارد اتاق هوسوک شدن. جیمین گفت: کوله هارو بده ما. خودت یونگی رو بیار!
هوسوک اطاعت کرد و کوله رو به دستشون داد‌. بعد سمت یونگی اومد و براید  بلندش کرد و گفت: همه چی آمادس؟
جیمین گفت: کوله های شما  خودمون که دستمونه. جونگکوک و وسایلشم پیش نامجون و جینن. فک کنم همه چی حاضره.
هوسوک تائید کرد و با سرعت زیاد به سمت حیاط عمارت رقت. پشت سرشم تهیونگ و جیمین راه افتادن.
هلیکوپتر توی حیاط فرود اومده بود و منتظر بود همه سوارش بشن.
اون بارونای عجیب و غریبی هم که کوک می گفت یه عالمه روبان‌ چند متری بود که بیرون عمارتو پر کرده و تقریبا راه رفتن و ماشین روندن رو غیر ممکن می کرد.
موقعی که همه سوار شدن هلیکوپتر به هوا رفت و مقصد انگلیس رو در پیش گرفت.
پدر تهبونگ به گرمی با همشون برخودد کرد و کلی از هوسوک به خاطر آموزش دادن به تهیونگ تشکر کرده بود. همه احساس آزادی و سر زندگی خاصی داشتن و هوسوک واقعا می گفت کاش یونگی هم به هوش بود و خنده های همه رو میدید. جوکای بابابزرگی جینی شروع شده بود و هیچکس نمی تونست متوقفش کنه.

گربه عروسکی(تکمیل شده)Where stories live. Discover now