5

312 29 1
                                    

از ماشین پیاده شد و به سمت بار راه افتاد.
- چی می خوای؟
- تو افراد منو گرفتی من چی می خوام؟
- آها اون گربه عروسکیه و پسر سرکشه رو میگی!؟
- چی می خوای؟
- پرونده هیاک!
- توی ماشینه ولی باید اونا رو صحیح و سالم ببینم!
نامجون که به خاطر این تکرار صحبت ها خندش گرفته بود تصمیم گرفت به این تکرار ادامه بده پس گفت: قول نمی دم اون گربه کوچولو سالم باشه!
- یه مو از سرش کم شده باشه...
- کم زر بزن من الان می تونم بکشمش . 
- برو همین الان بیارش!
- نه نمیشه
- عوضی چه بلایی سرش آوردی؟
- کم جوش بیار جانگ اوسوک! چرا نمیشینی یه ذره نوشیدنی بخوری ها؟
- چیه نکنه سم توش ریختی؟
- می بینی که خودمم دارم از همین بطری بخورم بشین برای تو هم از همین می ریزم.
هوسوک رفت و روبروی نامجون نشست و مشغول خوردن شد. نامجون گفت: ساعت ۳ صبح همین جا! من دو تا برده هاتو میارم و تو پرونده هیاکو، قبوله؟
هوسوک قبول کرد و سریع از آنجا بیرون رفت. تنها سه ساعت تا زمان مشخص شده فاصله داشت. باید همه چیز رو آماده می کرد. پرونده هیاک پرونده ای بود که اطلاعات تمام مافیا های کره و جای کلی طلا توش نوشته شده! احتمالا بعد از دادن اون پرونده به نامجون کل قدرتشو از دست می داد! ولی الان نجات جون جیمین و یونگی براش مهم تر بود. تنها برگ برندش این بود که طلا هارو قبلا برای خودش خالی کرده و تنها اطلاعات مافیا ها به نامجون می  رسید. پرونده رو دست یکی از افرادش داد تا از روی تک تک صفحاتش رو نویسی کنه و بعد شروع به آماده سازی محافظا و بقیه چیز ها برای ساعت ۳ شد.
- همه چی آمادس؟
- بله قربان می تونیم راه بیوفتیم
- حرکت کنیم
هوسوک سوار ماشین شد و به سمت بار راه افتاد. بار اون ساعت خیلی شلوغ بود. یکی از افراد نامجون سمتش اومد و اونو به سمت اتاقای بالا راهنمایی کرد. یونمین با دست و پای بسته گوشه اتاق نشسته بودند. سر و وضع یونگی هیچ تعریفی نداشت ولی حداقل لباسای جدید پوشیده بود. جیمین هم به خاطر دروغی که به نامجون گفته بود به شدت کتک خورده بود و وضعیت خوبی نداشت.
هوسوک پرونده رو جلو برد و گفت: آزادشون کرد!
- این همه عجله واسه چیه؟ تازه می خواستم قبلش یه دور عروسکتو زیر خودم داشته باشم!
یونگی در جایی که نشسته بود به خود لرزید و خودشو به جیمین نزدیک تر کرد. هوسوک که ترس یونگی رو دید عصبانی تر شد و با داد گفت: بیا پرونده رو بگی برو دیگه چرا اینقدر زر می زنی؟
نامجون لبخند چال نمایی زد و گفت: پرونده هیاک رو بزار رو میز برده هاتو بردار و برو!
هوسوک پرونده روی میز پرت کرد و به سمت یونمین رفت تا دست و پاشونو باز کنه! کنار یونگی نشست و اونو توی بغلش گرفت و گفت: نگران نباش کوچولوی من، دیگه تو بغل خودمی!
یونگی هم دستشو به دور کمر هوسوک پیچید ولی با خیس شدن دستش سریع ازش جدا شد تا ببینه چه اتفاقی افتاده. ذره ای خون از گوشه لب هوسوک  پایین اومده بود و پیرهن سفیدش خونی بود. یونگی هنوز شوک بود. ذهنش متوجه اتفاقی که افتاده بود نبود. به معنای واقعی داشت سوت می کشید. می خواست دوباره هوسوکو بغل کنه ولی حس می کرد نباید این کارو کنه. نفهمید چی شد که هوسوکو به دست افرادشون سپرد تا به پیش جین ببرن. جیمین کنارش نشسته بود صداش می کرد تا به خودش بیاد اما یونگی هیچی نمی فهمید فقط می خواست به آغوش گرم هوسوک برگرده! با صدای بی جونی از جیمین پرسید: چه بلایی سر هوسوک اومد؟
- هیچی نشد یونگی بلند شو بریم!
- چی شد جیمین راستشو بهم بگو! چرا پیرهنش خونی بود؟
- یونگی نگو نفهمیدی باور نمی کنم!
- چی شد جیمین حرف بزن!
- هوسوک تیر خورد بلند شو بریم!
- چی میگی جیمین تا همین الان بغلم بود!؟
جیمین بغض کرده بود. یونگی واقعا نفهمیده بود یا داشت ادا در می آورد. اولین اشک که از گونش به پایین سر خورد یونگی رو از اتفاق مطمئن کرد. دو تا دستشو روی زمین گذاشت و گربه مانند شروع به گریه کردن کرد. جیمین که متوجه نگاه های تمسخر بار و هوس بازه نامجون شده بود یونگی رو چرخوند یه دستشو زیر زانوهاش و اون یکی رو زیر کمری گذاشت و بلندش کرد. جای شلاق ها روی کمرش درد می کرد ولی باید یونگی رو از اونجا بیرون می برد پس تمام تلاششو کرد و از بار بیرون رفت. یونگی تو بغلش مثل گربه ای که توی بارون گم شده باشه می لرزید.
- آقا من ایشونو می برم شما برید پیش ارباب هوسوک!
جیمین با تردید به تهیونگ نگاه کرد و گفت: نه خودم می برمش وضعیت هوسوک چطوره؟
- خون زیادی ازشون رفته ولی دکتر جین گفت به موقع رسوندیمشون!
- خوبه!
- آقا بهتر نیس ایشونو ببرید بیمارستان غیر عادی دارن می لرزن!
- نمی دونم تهیونگ! بیا برو پشت ماشین بشین بهش فکر می کنم.
تهیونگ سریع تر از جیمین و یونگی سوار ماشین شد. جیمین هم یونگی رو صندلی عقب دراز کرد و گفت: یونگی بهم قول بده خوب میشی!

گربه عروسکی(تکمیل شده)Where stories live. Discover now