17

161 12 1
                                    

نامجون با احتیاط سمت تخت رفت. اگه بیبیش روی تخت بود می تونست فقط یه دلیل داشته باشه. تجاوز!
سعی کرد افکارشو آروم کنه و بیش از این به دلش بد راه نده! پرده رو آروم کنار زد. با جسم خون آلود و بی جون و رنگ پریده و کاملا برهنه جین روبرو شد. رد اشک ها روی چشای بستش هم پیدا بود و خونی که از نوک سینه هاش سرازیر شده بود ملافه سفید رنگ زیرشو قزمز کرره بود! اگه هر جای دیگه ای بودن و جین رو اینجوری می دید تا صبح گریه می کرد   ولی الان وقت ضعف نبود! آروم صداش کرد: جینا...
وقتی صدایی نشنید واقعا نیاز داشت گریه کنه! نزدیکش شد و تنشو تکون داد و گفت: خوشگلم بیدار شو!
اما فایده ای نداشت! دستشو روی نبض جین گذاشت. با حس نبض کم جونی نفس راحتی کشید! حداقل جین زنده بود!
هوسوک و جیمین هم با دیدن وضعیت جین کم آورده بودن و هر دو به شدت عصبانی بودند! اون هیونگشون نبود مگه نه؟
نامجون سر جینو بلند کرد و به سینه خودش چسبوند. وقتی نفس گرم پسر رو روی سینش حس کرد امید بیشتری به خوب بودن حال جین پیدا کرد. می تونست امیدوار باشه که جین دوباره سر پا بشه، براش جوکای بابابزرگی تعریف میکنه و جوری اونارو به خنده های شیشه پاکنیش همانگ می کنه که پشه ها هم به خنده بیوفتن؟
هوسوگ با عصبانیت سمت اون مرد عوضی رفت و گفت: بفهمم نقشه ای واسه کشتنمون داری کاری می کنم‌ مرغای آسمون به حالت گریه کنن!
نامجون ملافه روی تخت رو دور تن جین پیچید و اونو بلند کرد. جیمین پرونده رو توی صورت مرد پرتاب کرد و پشت سر هوسوک و نامجون که سمت آسانسور می رفتن، راه افتاد.
همین که سوار شدن هوسوک گوشیشو در آورد و به کسی زنگ زد. اون مکالمه تنها یک جمله داشت: شروع کنید!
هوسوک و جیمین، هر کدوم دو تا ماسک اکسیژن از جیب مخفی لباسشون برداشتن. بعد از تنظیم کردن ماسک اکسیژن ها روی صورت خودشون اون دوتایی که اضافه بود رو هم روی صورت نامجون و جین گذاشتن.
در آسانسور باز شد. دود سفیدی سراسر عمارت رو پوشونده بود و تقریبا همه بی هوش روی زمین بودن. سرعتشونو بیشتر کردن و خیلی زود به ماشین رسیدن. نامجون و جین روی صندلی عقب و هوسوک و جیمین روی صندلی های جلو نشستن.
نزدیکای خونه بودن. استرس بدی به جون هوسوک افتاده بود. اگه یونگی جین رو تو این وضعیت می دید خیلی ناراحت می شد. مطمئن بود اگه یه غرییه رو هم با این وضع می دید یاد تجاوزایی که به خودش می شد می افتاد و حالش بد می شد چه برسه به این که حالا اون فرد هیونگش بود. جینی هیونگ مهربونش!
- نام...جونا...
نامجون متوجه صدای بی جونی که مخاطب قرارش داده بود، شد. سرشو به سمت جین که توی بغل بود چرخید.‌با دیدن چشمای بازش نا خود آگاه لبخندی روی لباش اومد.
- بله جینا؟
- تمو...مه...وجو...دم...درد...می...کنه..‌.
- الان می رسیم خونه حسابی مراقبتیم خب؟
جین سری تکون داد و منتظر ایستادن ماشین شد. اما دوباره از حال رفت. رسیدن به خونه زیاد هم طول نکشید و ماشین جلوی خونه هوسوک پارک شد. نامجون سریع جبن رو از ماشین پیاده کرد و به سمت خونه رفت. جیمین در رو باز کرد.
یونگی بدو بدو سمتشون اومد. نامجون رو به یونگی کرد و گفت: میشه منو ببری پیش یه تخت؟
یونگی با سر تائید کرد و به سمت اتاق خودش حرکت کرد. نامجون هم پشت سرش به راه افتاد و گفت: ممنونم!
یونگی حتی نمی تونست صدای نامجون رو بشنوه! خیلی نگران جین بود. ملافه خونی دور بدنش تنشو به لرزش می انداخت.
نامجون جین رو روی تخت گذاشت. جیمین با یه دست لباس تمیز اومد بالا و اونو به دست نامجون داد. خودش دست یونگی رو گرفت و از اتاق خارج شد.
- جیمینا حال جین هیونگ‌ خوبه؟
- آره نگران نباش!

تهیونگ و جونگکوک داشتن‌حسابی با هم‌ بازی می کردن و اصلا اهمیتی به وضعیت بقیه نمی دادن! هوسوک سمتشون اومد و گفت: خوش میگذره؟
- آره آره! ته ته خیلی خوبه! کلی باهام بازی کرد.
- خوبه!
بعد رو به تهیونگ کرد و ادامه داد: مثل دو تا چشمات مواظبش باش!
- چشم
جونگکوک با ذوق سمت تهیونگ رفت و گفت: بیا بازم بازی بازی کنیم!
- باشه کوچولو بیا بریم بازی کنیم!
هوسوک لبخندی از سر رضایت زد و با جعبه های کمک های اولیه سمت اتاق یونگی که الان پناهگاه جین و نامجون شده بود، رفت.
نامجون‌ لباسای جین رو تنش کرده بود و با عشق بهش خیره بود.
- حالش چطوره؟
نامجون با صدای هوسوک از افکارش بیرون اومد و گفت: نمی دونم!
بعد از گفتن‌ این حرف بغضش شکست و کنترل اشکاش از دستش در رفت. هوسوک جلو رفت و سر نامجون رو روی سینه ش گذاشت.  نامجون دلش می خواست تا صبح گریه کنه ولی جین الان به خاطر بی جونی دوباره به خواب رفته بود. باید تا موقع بیدار شدنش خودشو جمع و جور می کرد. به آرومی از هوسوک جدا شد. گریش به سختی بند اومده بود. جعبه رو از دست هوسوک گرفت و شروع به ضد عفونی کردنش زخمای جین کرد.

گربه عروسکی(تکمیل شده)Where stories live. Discover now