22

172 13 0
                                    

- یونگی چرا بغلته؟
- چیزی نیس. یه اتفاقایی افتاده حالا برات تعریف می کنم.
- بچم بی هوش تو بغلته اونوقت بعدا واسم تعریف می کنی؟ بگو ببینم‌چی شده!
- از کی تا حالا بچه تو شده هیونگ؟
- اصلا از همین امروز شده بچم! بگو بینم چی شده؟
هوسوک که فهمید حریف جین نمیشه اتفاقات رو بهش گفت.
- بزاره رو زمین ببینم زخمی نشده باشه.
هوسوک بی چون و چرا یونگی رو روی کاناپه گذاشت.
- آخرین باری که رابطه داشتین کی بوده؟
- یه هفته پیش.
- یونگی صدامو میشنوی؟
جین شلوار و باکسر یونگی رو در آورد.
هوسوک با نگرانی پرسید: هیونگ فکر می کنی حالش خوبه؟
- زخمی نشده. احتمالا از ترس و خستگی از حال رفته.
هوسوک نفس راحتی کشید و گفت: کی بیدار میشه؟
- احتمالا زیاد طول نمی کشه. پیشش بمون منم می رم وسایلمو آماده کنم.
- باشه. ممنونم هیونگ.
- خواهش می کنم.
جین این رو گفت و از اتاق بیرون رفت.
هوسوک دستشو روی موهای یونگی گذاشت و همینطور که نوازشش می کرد، گفت: یونگی کوچولوی من؟ نمی خوای بیدار شی؟
یونگی صدای ناهنجاری از گلوش تولید کرد‌.
این صدا هوسوکو امید وار کرد و باعث شد با ذوق بگه: یونگی بیداری عزیزم؟
یونگی با صدایی که به سختی شنیده می شد، گفت: سوکی... الان کجاییم؟
- عه... بیبی از کی تا حالا شدم سوکی؟
- پس چی بهت بگم؟ بگم ددی؟
هوسوک با شنیدن کلمه ددی برقی از توی تنش رد شد. دیگه هم این کلمه رو از یونگی شنیده بود ولی لحن الان یونگی واقعا براش تحریک کنند بود. این ددی گفتن یونگی باعث می شد حس کنه در حالی که زیر هیزم های داغ گیر افتاده روی بدنش آب یخ بریزن و اونو نجات بدن!
- آره، بهم بگو ددی!
- پس ددی من گشنمه!
هوسوک یونگی رو براید بلند کرد و به سمت آشپز خونه رفت. یونگی رو روی اپن گذاشت و در یخچال رو باز کرد. صدای دختر خدمتکاری از پشت اومد: ارباب اگه چیزی می خوایید بگید من براتون حاضر می کنم.
هوسوک پرسید: غذا چیزی آماده داریم؟
- بله آقا یه ذره از ظهر مونده. شما بفرمایید اتاقتون من براتون میارم.
هوسوک دوباره یونگی رو بلند کرد و به سمت اتاقش رفت.
- ددی من حالم خوبه خودم می تونم راه برم.
- تا من اینجام تو چه نیازی به راه رفتن داری؟
- ددی یکی میبینه خجالت می کشم.
- بیبی خجالتی من!
- خب خجالت می کشم!
- اشکال نداره بیبی ولیرتا من بهونه دارم نمی تونی از بغل فرار کنی.
یونگی سکوت کرد و سرشو تو سینه هوسوک گم کرد.
- راستی، درد نداری؟
- نه ددی، حالم خوبه.
- خیلی خوشحالم. ترسیدم اون عوضی بلایی سرت آورده باشه. موقعی که جین هیونگ معاینت کرد گفت خوبی واقعا خیالم راحت شد و حالا که خودتم میگی خوبم نور الا نوره!
- ددی مهربون من! خیلی دوسِت دارم!
- من بیشتر.‌
هوسوک در اتاقو باز کرد و یونگی رو روی تخت خوابوند و پتو رو روی بدنش مرتب کرد.
- حال جونگکوک خوبه؟
- آره خیلیم به موقع خبرم کرد تا بیام پیشت.
صدای تق تق در اومد.
- ارباب اجازه هست بیام تو؟
- بیا تو.
خدمتکار با یه سینی غذا وارد اتاق شد. غذا رو روی میز گذاشت و به سمت در رفت. هوسوک صداش زد و گفت: می تونم بپرسم اتاق کیم نامجون کجاست؟
- طبقه پایینه در قهوه ای رنگ.
- ممنونم. می تونی بری.
خدمتکار سری تکون داد و از اتاق بیرون رفت.
- بیبی بلند شو غذاتو بخور.
- خودت بهم بده.
- باشه ولی به هر حال باید بشینی.
یونگی تائید کرد و روی تخت نشست. چیزی به شام نمونده بود برای عمین یونگی نمی خواست با زیاده روی نتونه شام بخوره و دور و بریاشو نگران کنه پس فقط نیمی از غذاشو با خنده و شوخی خورد.
هوسوک سینی رو برداشت و گفت: من اینو می برم و با نامجون حرف می زنم. تو استراحت کن.
یونگی سری تکون داد و گفت: زود برگرد، ددی.
هوسوک باشه ای گفت و از اتاق بیرون رفت. از پله ها پایین رفت و خودشو به آشپزخدته رسوند. ظرفا رو روی امن گذاشت و سمت اتاق نامجون رفت. خواست در بزنه که صدا هایی مانعش شد.
- آیییییی... جونی یه ذره آرو... آههههه... آروم تر من تازه خوب شدم!
- ببخشید... آههه... بیبی... الان بهتره؟
- آره جونی همین... آههههه... طوری ادامه بده.
هوسوک پوزخندی زد و با خودش گفت: خب دو روز دیگه صبر می کردید زخمای جین خوب شه بعد می رفتید تو هم.

گربه عروسکی(تکمیل شده)Where stories live. Discover now