21

161 11 1
                                    

هوسوک سوار ماشین کرد و گفت: نگران نباش! فعلا کاریت ندارم.
یونگی برای لحظه ای آروم شد اما بعد از فکر کردن به کلمه فعلا دوباره به خودش لرزید.
ماشین حرکت کرد و بعد از مسافت کوتاهی به عمارت نسبتا بزرگی رسیدن. هوسوک گفت: پیاده شو!
یونگی پیاده شد و با یه سر پایین افتاده دنبال هوسوک راه افتاد.
- خانم لی؟
هوسوک گفت و منتظر جواب موند‌‌.
- بله ارباب؟
- ببرش اتاقشو نشونش بده.

پایان فلش بک
- خب خب، فکر کردن بسه.
انگشتشو با فشار وارد سوراخ یونگی کرد و ادامه داد: وقتشه یه کوچولو واسه ده راند آماده بشی.
شروع به کوبیدن انگشتش کرد. یونگی هق هق می کرد و بی صدا اشک می ریخت.
گگی از کیسه پشت صندلی بیرون آورد و گفت: حالام واسه اینکه صدات در نیاد مجبورم اینو بزارم تو دهنت!
به محض فرو رفتن گگ توی دهنش ترسی که داشت بیشتر می شد. حالا حتی نمی تونست با صداش هم هوسوکو خبر بده. گگ در حدی بزرگ بود که مجبور شد زبونشو عقب ببره. نفس کشیدن براش سخت شده بود. با حس عضو مرد روی سوراخش حالش بد تر شد.
دوباره داشت بهش دست درازی می شد؟ مگه قرار نبود دیگه کسی جز هوسوک به بدنش دست نزنه؟
با فرو رفتن عضو مرد داخل سوراخش جیغ بلندی کشید که به خاطر گگ توی دهنش حتی حس هم نشد. مرد بی درنگ شروع به کوبیدن داخل بدن یونگی کرد. یونگی فقط گریه می کرد. مگه کار دیگه ای هم از دستش بر می یومد؟
خوشبختانه مرد مثل قبل زود ارضا می شد و با فشار زیادی توی بدن یونگی خالی شد. بار ها و بار ها توسط این مرد بهش تجاوز شده بود و خوب می دونست گر چه زود ارضا میشه اما به کمتر از ۵ راند هم رضایت نمی ده.
اینبار مرد با عمق بیشتری توی تنش می کوبید.
یونگی صدای ناهنجار بلندی تولید کرد. اما فقط با درد گرفتن بیشتر فک و گلوش و اسپکی که از مرد رو برو شد‌. با دوباره ارضا شدن مرد داخلش دیگه داشت به درد عادت می کرد ولی به حس نجیسش چی؟
باید فقط تحمل می کرد. فقط ۱۰ راند دیگه باید تحمل می کرد.
دستی محکم‌به شیشه ماشین برخود کرد و گفت: یونگی تو اونجایی؟
یونگی صدای بلندی از توی گلوش بیرون داد. صدای هوسوکش بود. بایدم جواب می داد. حتی اگه به قیمت جونش تموم می شد باید جواب می داد.
هوسوک شیشه ماشینو شکست و تا یونگی رو بیرون بیاره. به خاطر ضربه ای که به شیشه زد دستش زخم شد ولی اهمیتی نداد. وقتی مرد و دید که داره به یونگی تجاوز میکنه، وقتی گگ توی دهن یونگی رو دید، وقتی اشکای روی صورتشو دید، به معنای واقعی عصبانی شد. واقعا نمی تونست ببینه کسی به یونگی نگاه چپ بندازه چه برسه به اینکه اینقدر وحشیانه بهش تجاوز کنه!
- یونگی، گریه نکن خوشگلم الان نجاتت می دم.
هوسوک این حرف و زد و با لگد به جون ماشین مرد و افتاد. مرد که دیگه خودشو مرده می دید در رو باز کرد تا شاید از میزان عصبانیت هوسوک کم بشه.
هوسوک به محض باز شدن در یونگی رو در آغوش گرفت و گفت: قند و عسلم تموم شد. الان تو بغل خودمی!
بعد از گفتن این حرف گگ دور دهن یونگی رو باز کرد و بیشتر صورت اشکی و بدن لختشو به سینش چسبوند‌. یونگی با گریه و نفس تنگی گفت: هوسوک... هق... دیگه... هق... حق نداری... هق... ت...تنها...هام بزاری!
- باشه عروسکم قول می دم ولی لطفا دیگه گریه نکن. گریه هات قلبمو میسوزونه. تو که اینو نمی خوای مگه نه؟
- نه... هق... نمی خوام... فین...اذیت بشی!
- پس بس کن!
هوسوک رو به مرد کرد و با عصبانیت و نفرتی که انگار از آتش فشان فوران می کرد، گفت: لباساش کجاست؟
مرد از حرارت این عصبانیت سوخت. با ترسو لرز انگشتشو به سمت لباسایی که زیر صندلی افتاده بود، اشاره کرد.
هوسوک لباسارو برداشت و با دیدن خاکی بودنشون پوفی کشید. اما از اونجایی که خریدارو پیش جیمی و ته ته و کوک گذاشته بود هیچ چیز به همراه نداشت. ناچار همونارو تن یونگی کرد و بعد براید بلندش کرد و سمت در خروجی پارکینگ رفت. اما برگشت. یونگی رو روی زمین گذاشت و کلتشو از پشت کمرش در آورد. سمت ماشین رفت. سر مرد و هدف گرفت و بنگ! آبشاری از خون به زیر صندلی های ماشین سرازیر شد. شاید آبشار واقعی با پستی و بلندی های زمین به وجود می یومد و آبشار خون از پستی و بلندی های زندگی به پایین پا ها می ریخت. شایدم باید صدا می شد خونشار!
پیش یونگی که به سختی روی دو تا پاهاش ایستاده بود رفت و دوباره بغلش کرد و گفت: ببخشید اذیت شدی! بیا بریم کوچولو موچولوی من!
یونگی اوم آرومی گفت اما هوسوک راضی نشد و گفت: نمی زاری صداتو بشنوم؟
- سوکی خستم!
- باشه بیبی اشکالی نداره!

گربه عروسکی(تکمیل شده)Where stories live. Discover now