20

156 8 0
                                    

- انگار خیلی بهت خوش گذشته!
یونگی دست کوک رو محکم تر گرفت و سعی کرد باور کنه اون صدا چیزی جز خیال نبوده!
صاحب صدا ادامه داد: من که می دونم صدای منو یادت نرفته پس به نفعته همین الان بچرخی و همراهم بیای! مثل یه بیبی کوچولوی حرف گوش کن!
خوبه خوب این صدارو میشناخت! در واقع هر آدمی که به عنوان برده جنسی فروخته شده بود اون صدارو میشناخت! اون کسی بود که اول خودش از برده ها لذت می برد و بعد اونارو با قیمت زیاد به افراد پولدار میفروخت.
- ولم کن عوضی!
- آدم که با ددیش اینجوری حرف نمی زنه! بی ادب شدی بیبی!
- دست بهم بزار تا اربابم تیکه تیکه ت کنه!
مرد دستاشو روی شونه های یونگی گذاشت و گفت: قول می دم بعد از ۱۰ راند ولت کنم ولی به شرطی که پسر خوبی باشی تا تنبیه بهش اضافه نشه!
یونگی روی زانو هاش نشست و در گوش کوک گفت: برو به عمو هوسوکی بگو یونی هیونگو برده فروش گرفته!
بعد هولش داد و فریاد زد: فرار کن کوکی!
کوک بدو بدو از یونگی دور شد و برادرشو با اون مرد عوضی تنها گذاشت.
- اون بچه رو فراری دادی...
پوزخندی زد و ادامه داد: خودت که به فاک میری!
مرد دستشو زیر پیراهن یونگی برد و نوی سینه هاشو نیشکون گرفت.
یونگی آه ریزی کرد ولی احساس نجسی داشت. دیگه دوست نداشت کسی به جز هوسوک به بدنش دست بزنه!
مرد دستاشو پایین تر برد و وارد شلوار یونگی کرد. از باکسرش رد شد و دیکشو توی دستش گرفت.
- هنوزم سایزت بزرگه! بالاتنت مثل بیبی هاس ولی پایین تنت مثل ددی ها می مونه! گربه کوچولوی من! دلم برات تنگ شده بود!
- دستای کثیفتو ازم بکش!
یونگی اینو گفت و سعی کرد خودشو از حصار دستای مرد خارج کنه ولی فایده نداشت! زورش نمی رسید خودشو نجات بده!
- الان مثلا تو پاکی!
قلب یونگی با این حرف مچاله شد. مگه هوسوک نگفته بود اون پاکه پس چرا الان احساس می کرد کثیف ترین موجود روی زمینه؟
مرد براید بلندش کرد و اونو از پاساژ بیرون برد. یونگی شروع به تقلا کرد ولی چیزی جز یه حرف نصیبش نشد: دو راند دیگه برای تنبیه اضافه شد!
بعد اون حرف دیگه تکون نخورد.
- آفرین بیبی، حرف گوش کنی باش!
به زور سوار ماشینش کرد و روی صندلی عقب خوابوندش و گفت: خودت انتخاب کن تو ماشین به فاکت بدم یا ببرمت پیش رفقات!
- چه فرقی می کنه عوضی!
- خب اینجا هر دوازده راند رو توت خالی میشم ولی اونجا ممکنه چند راندشو تو تو بقیه خالی شی! ۱۰ ثانیه وقت انتخاب کردن داری!
شاید اگه همراه مرد می رفت کمتر درد می کشید اما با اینجا موندن ممکن بود هوسوک زودتر پیداش کنه!
- همین جا!
- هرزه کوچولو، انگار خیلی دلت می خواد کامم به قلبت برسه!
تند و تند شروع به در آوردن لباساش کرد و گفت: لخت شو!
یونگی با دستای لرزونش شروع به در آوردن لباساش کرد.
- خیلی کندی تند تند در بیار!
یونگی بغض کرده بود. لب و زبونشو گاز می گرفت تا گریه نکنه! یه ذره سرعتشو بیشتر کرد. به باکسرش که رسید دست نگه داشت. مرد به یونگی خیره شد و گفت: اگه من درش بیارم برات بد تموم میشه عروسک!
- روی صندلی سجده کن!
یونگی بی چون و چرا سجده کرد. خوب می دونست چه چیزی در راهه: درد!
خوب می دونست الان قرار زیر تجاوز وحشیانه اون مرد بی هوش بشه! البته اگه شانس میاورد و جون نمی داد!
خوب می دونست به پسرا و دخترایی که بعد از فروخته شدن زندگی خوبی داشتن تجاوز میشه تا درد و غم شونو به یاد بیارن!
مرد دستی لای باسن یونگی کشید و انگشتشو روی سوراخ فشار داد اما ذره اجازه ورود دریافت نکرد. با این تنگی قطعا درد بیشتری می کشید!
مرد پوزخندی زد و گفت: خیلی تنگ شدی پسر! اربابت اگه دنبال رفیق می گشته باید تو مهد کودک این کارو می کرده نه محل فروش برده های جنسی!
یونگی یاد اولین‌ باری که هوسوکو دید افتاد.

فلش بک
بالاخره نوبت به یونگی رسید. کشون کشون روی سکو بردنش در حالی که فقط یه باکسر پوشیده بود تا عضوش از زنای هرزه و مردای هیز اونجا دور بمونه!
- این پسر کوچولو اسمش یونگیه! سنش کمه ولی همین طور که می بینید بدن سکسی و سفید خوبی داره! کی حاضره اونو بخره؟
جند نفری دست بلند کردن! اما مرد وقتی دید هوسوک دست بلند کرده بدون هیچ فکری گفت: جناب جانگ باعث افتخار ماست این پسرو بهتون بفروشیم! فورا می گم آمادش کنن!
دوباره یونگی رو کشون کشون یه پشت صحنه بردن.  مرد یونگی رو به سمت حموم برد به خوبی شستش!
بعد لباس توری ای تنش کرد و اونو به سمت در خروجی برد.
مردی با یک شنل سیاه رنگ روی سو صورتش انداخته بود که باعث می شد نتونی چهره شو ببینی!
هوسوک با دیدن لباس داغون یونگی اخمی کرد و شنلشو در آورد و اونو به یونگی پوشوند. اما یونگی جرئت نمی کرد به صورت اون مرد نگاهی بندازه!

گربه عروسکی(تکمیل شده)Where stories live. Discover now