chapter 12

43 16 0
                                    

کیونگسو کاری که کرده بود رو برای همیشه یه راز نگه میداشت. باید همون بی گناهی به نظر میومد که جونگین فکر میکرد گروگان گرفته شده. کتک خوردن جونگین با این شدت توی نقشه شون نبود اما احتمالا رییس فکر کرده باید طبیعی به نظر بیاد، اینطور نیست؟ یادآوری جوری که جونگین رو میزدن قلب کیونگسو رو ریش ریش میکرد اما به هرحال جونگین همون کسی بود که بارها ترکش کرده بود، نبود؟ دروغ گفتن به جونگین از کاری که جونگین باهاش کرده بود بدتر نبود. افکارش خودخواهانه بود؟ احتمال زیاد.

به جونگین نگاه کرد. دم سینک ایستاده بود و چای مینوشید. طبق عادتش به سینک تکیه داده بود. سر جای اولشون بودن. توی آشپزخونه ی کیونگسو. فقط این بار دیگه جونگین سیگارشو تو سینک خاموش نمیکرد چون ریه هاش بهش اجازه ی سیگار کشیدن نمیدادن و کیونگسو ظرف هایی که جونگین استفاده کرده بود رو دور نمی‌انداخت چون جونگین دیگه قرار نبود بره.

جونگین چیزی نمیپرسید. از اینکه چرا رییسش کیونگسو رو رها کرده بود که بره، چرا کتکش زده بودن و بعد کیونگسو راحت پیشش اومده بود و به خونه برده بودتش، یا اینکه اصلا کیونگسو چرا و چطور‌ سر از مکان اون قاچاقچی مواد و انسان دراورده بود. هیچی رو نمیخواست بپرسه چون نمیخواست به این سوال کیونگسو که 'چرا بازم ترکم کردی' جواب بده. اگر قبلا این سوال رو ازش میپرسیدن جوابش ساده بود. چون باید به ماموریت هاش میرسید. به پخش های گسترده ی مواد. اما حالا، دیگه برای اون مرد کار نمیکرد. حالا برای ترک کردن کیونگسو دلایل دیگه ای داشت. سربار بودن، خطرناک بودن، درد بودن. و حالا نمیتونست دلایلشو برای کیونگسو ردیف کنه و ببینه کیونگسو ازش فاصله میگیره. نمیخواست کیونگسو به این نتیجه برسه که خودشه که باید بره چون جونگین جز خطر و درد براش چیزی نیست.
نه، پسر نباید به این‌ نتیجه میرسید. نه حالا که پیش جونگین مونده بود. جونگین بهش نیاز داشت. خودخواهانه بود؟ احتمال زیاد.

بکهیون سمت کیونگسو اومد. پسربچه ی معمولا بی سر و صدا که با چشمای کنجکاوش انگار روحتو از خلال چشم هات میدید. کیونگسو بچه رو تو بغلش بلند کرد و موهاشو بوسید. جونگین لبخند زد و لیوان چاییشو رو میز گذاشت. جلو اومد و لبای کیونگسو رو کوتاه بوسید. دست رو سر بکهیون که با آرامش این رفتار همیشگی پدراشو نگاه میکرد کشید و پیشنهاد داد برای شام به رستوران سوشی ای که جدیدا اون اطراف باز شده بود برن. یه خانواده ی خودخواه خوشحال!

His Tearsजहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें