chapter 3

66 22 2
                                    

کیونگسو چیز زیاد دلپذیری از کودکیش به یاد نداشت. تا وقتی که پدر بود همه چیز بهتر به نظر میومد. بعد یک روز پدر سوار ماشین شد. کیونگسو دووید تا بهش برسه. پدرشو صدا زد تا سوارش کنه. پسربچه ی پنج ساله همیشه عاشق این بود که با پدر به ماشین سواری برن. شاید اگر خوش شانس بود این بار هم آخر گشت و گذارشون یه بستنی نصیبش میشد. اما پدر نایستاد. محکم تر گاز داد و کیونگسو رو توی دود ماشین مدل قدیمیش تنها گذاشت. کیونگسو نمیفهمید. پدرش صداش رو نشنیده بود؟ حتما همینطور بود. لباش به سمت پایین کشیده شد و منتظر موند. منتظر وقتی پدر برگرده. این بار ازش قول میگرفت که دفعه ی بعد کیونگسو رو هم ببره. روزها منتظر موند. هفته ها، ماه ها و سال ها و پدر برنگشت.
کیونگسو ۱۷ ساله بود که با مادر ناشنواش به چین مهاجرت کردند. یا به قول مادر چینی تبارش، "برگشتند". وقتی توی اتوبوس درب و داغون نشسته بودن و با چمدان ها و ساک های بزرگ تو بغلشون ساعت ها راه رو تحمل میکردن، مادر با زبان اشاره به کیونگسو از شوقی که برای ملاقات خانوادش داشت گفت. اما وقتی رسیدند این خانواده در رو به روشون باز نکردن. وجود مادر و پسر رو به کلی انکار کردن و طولی نکشید که کیونگسو با مادری افسرده و ناشنوا در یک متل کثیف و ارزان باقی موند در حالی که درسش رو نیمه کاره رها کرده بود و حتی یک کلمه چینی هم بلد نبود.
مادر کم کم بیمار میشد و کیونگسو هرروز ساعت های بیشتری کارگری میکرد. با تمام پولی که درمیاورد گیاه های دارویی میخرید چون پول قرص و داروهای شیمیایی رو نداشت. طرز تهیه ی جوشونده های مختلف رو از هرجا که میتونست یاد میگرفت و به خورد مادری میداد که تنها راه درمانش بازگشتش به خانوادش بود. مادری که زیاد دوام نیاورد و کیونگسوی ۱۸ ساله رو تنها تو اون کشور غریب باقی گذاشت.

His TearsWhere stories live. Discover now