chapter 10

48 16 0
                                    

جونگین پوره ای که برای بکهیون درست کرده بود رو هم میزد تا خنک شه. بچه دستاشو محکم رو میز میکوبید و از شدت گرسنگی بی‌تابی میکرد.
_بیا بیا .آروم باش بکهیونی. غذات حاضره..بگو آآآ
بکهیون اخم کرد و جیغ کشید. حوصله ی این مسخره بازیا رو نداشت و میخواست سریع تر غذا بخوره. جونگین از تخس بازی بچه ی ۴ سال و نیمه ی رو به روش به خنده افتاد و خیلی زود خنده هاش به سرفه تبدیل شدن. نفسشو جمع کرد و غذا رو با یه قاشق کوچیک و طرح دار تو دهان بکهیون فرو برد.
تلفنش که زنگ خورد یه قاشق پر دیگه رو تو دهان بکهیون گذاشت و بدون نگاه کردن به اسم تماس گیرنده دکمه ی اتصال رو زد.
_اوه! جونگین! فکر نمیکردم به تماسم جواب بدی!
جونگین چشم هاشو رو روی هم فشار داد. نبایدم جواب میداد. کسی که تا یک سال پیش براش مواد جا به جا میکرد. قاچاقچی ای که جونگین برای سالها بر علیه اش مدرک جمع میکرد تا بالاخره بتونه زمین بزنتش یا حداقل با تهدید کردنش خودشو از دستش نجات بده.
_فکر میکردم کارمون باهم تموم شده است آقای لی
_خب..درسته..توی کثافت با زرنگی اون مدارکو جمع کردی و از زیر کار کردن واسم قسر در رفتی. گرچه، زورت بهم نمیرسه. گنده تر از تو ام کاری نتونستن بکنن. اما تظاهر کردم تهدیدات منو ترسوندن. دیگه به دردم نمیخوردی کیم.
جونگین عصبی خندید. مرد خیلی راحت حتی با پلیس و دادگاه دست به یکی میکرد. قدرت کثیف پول.
جونگین همه رو میدونست اما نقاب غرور رو حفظ کرد.
_آفتاب پشت ابر نمیمونه رییس.
مرد خندید.
_اوه واقعا؟ هه.. بگذریم... ببین الان چی دارم برات.
با صدای بلندی خندید و صدای بعدی ای که تو گوشی پیچید باعث سیخ شدن موهای تن جونگین شد.
_ج..جونگین
صدای کیونگسو بود. جونگین مات شده بود. نمیدونست چی بگه و دهانشو بی هدف باز و بسته میکرد.
_ درسته جونگین. الکی امیدوار نباش که اشتباه شنیدی. همسرته. همسر کوچولوت که اگه با اون مدارک تا آخر امشب اینجا نباشی کارشو می‌سازم. اون دختره تو بیابونو که یادت نرفته؟ یا شایدم رفته هان؟ اون موقع خیلی جوون بودی. ۱۰ سالی میگذره. بد نیست اون اتفاقو برات، اینبار با همسرت یادآوری کنم.
_کثافتتت..خفه شو.. دستت بهش نمیخوره.
_اینجا باش. مدارکو میاری، دو کیونگسو کوچولوتو میبری. به همین سادگی.

و جونگین اونجا بود. مدارک رو از دستش گرفتن و خبری از کیونگسو نبود. کتکش زدن. دیگه مثل قبلنا قوی نبود و اینو خودشم میدونست. با دو تا لگد اول رو زمین افتاد و بدون مقاومت گذاشت لهش کنن. وقتی رهاش کردن داشت یه بند سرفه میزد.
_جونگین..ج...و..جونگین!
صدای کیونگسو بود؟ جونگین نمیفهمید. مطمئن نبود اون چهره ی محو رو به روش واقعا کیونگسو باشه. چشماشو بست. همه چیز از حد تحملش خارج بود. سعی کرد بازم چشماشو باز کنه. سعی کرد بازشون کنه تا بلند شه و دنبال کیونگسو بگرده. اما گیج بود و خون و ذره های اکسیژن از ریه هاش فرار میکردن. سیاهی دیدشو فرا گرفت و جونگین تو دستای کیونگسو خوابید.
____________________________________________
فلش بک

کیونگسو گلوی مرد رو تو خواب فشار میداد. درسته که یه شاگرد مغازه ی سر به زیر و تو سری خور بود اما به وقتش میتونست یه وحشی به تمام عیار باشه. به هرحال عملا خودش خودشو بزرگ کرده بود. هیچ وقت تو زندگیش چیزی برای از دست دادن نداشت که بخواد از کسی بترسه.
قاچاقچی با خفگی از خواب پرید و حلقه ی دستای کیونگسو دور گلوی زمختش محکم تر شد.
_هی مرتیکه. ما یه معامله میکنیم. تو مدارکتو میگیری، و من جونگینو. اگه میخوای ادامه اش رو بشنوی سرتو تکون بده تا بذارم نفس بگیری.

His TearsWhere stories live. Discover now