chapter 6

49 18 0
                                    

جونگین اونجا رو تخت خوابیده بود. زخماش داشتن بهتر میشدن. ۱۸ ساعت بود که بدون لحظه ای بیدار شدن خوابیده بود و همه ی این ها رو مدیون کیونگسویی بود که سیستم گرمایشی خونه رو روی درجه ی مناسبی گذاشته بود، میوه و آب و غذا تهیه کرده و بالای سر جونگین چیده بود و نهایتا دست موجود جدید خونه رو گرفته بود و بیرون برده بود: یه پسربچه.
جونگین با خودش آورده بودتش. رو به کیونگسو کرده و گفته بود: رییسم بهم گفت ' کیم، اینم مثل خودته، یه عوضی که از شمال آوردنش. همکار کوچولوته.'  چشماش منو یاد سولگیم میندازه. همونجوری نگاهم میکنه کیونگ.
و همینطوری بچه رو انداخته بود تو دامن کیونگسو. با رییسش هم حساب کتاب کرده بود و مدت کار اون بچه رو ازش خریده بود. بیشتر پول هایی که این سالها ذره ذره جمع کرده بود رو داده بود و بچه رو از رییسش گرفته بود و حالا گرفته بود خوابیده بود و دو نفر دیگه رو تنها گذاشته بود.
حالا اینجا بودن. کیونگسو و بچه مقابل حوض بزرگ وسط پارک به هم زل زده بودن و هیچ کدوم نمیدونستن چیکار کنن.
کیونگسو به اطراف نگاه کرد.
_اوم..اهم..میگم..بچه...پشمک..میخوای..؟
بچه ی بی نام به کیونگسو نگاه کرد و مسیر نگاهشو تا دکه ی پشمک فروشی دنبال کرد. نمیدونست اون چیز صورتی چیه ولی از رنگشم چندان خوشش نیومد. شونه اش رو بالا انداخت و سرشو برگردوند.
_مثل بابای جدیدت تخسی.
با فکر به جونگین زیرلب گفت و با حرص بلند شد.
_بیا بریم امتحانش کن شاید خوشت بیاد.
هیچ وقت رابطه ی خوبی با بچه ها نداشت. راه دیگه ای بلد نبود جز اینکه هر بچه ای میدید یه خوراکی تو دهنش بچپونه. معمولا این کار یا خوشحالشون میکرد یا حداقل حواسشون رو پرت میکرد.
پشمک رو به دستای کوچیک بچه داد و آروم یه تیکه ازش جدا کرد و تو دهان بچه گذاشت.
_بیا..اینجوری کوچیک کوچیکش کن و بخور. گاز نزن. میچسبه به کل صورتت.
و بچه که از طعم آبنباتی پشمک خوشش اومده بود دقیقا سرشو توی گوله ی صورتی مقابلش برد و بهش گاز زد.
کیونگسو محکم تو پیشونی خودش کوبید. با صدای زنگ موبایلش نگاهشو از بچه گرفت و گذاشت خودشو با پشمک خفه کنه.
با جواب دادن گوشیش صدای شاکی رییسش تو گوشش پیچید.
_پس کجایی کیونگسو؟ چرا نیومدی؟ من کار دارما احمق!
_آقای وانگ..بهتون که گفته بودم امروزو نمیتونم بیام !
_کِی گفتی؟ چرت نگو و پاشو بیا سر کارت. نیای اخراجی. تا یه ربع دیگه اینجا باش.
و بوق قطع تماس ضمیمه ی نفسی شد که کیونگسو گرفت تا جواب حرفای رییسشو بده.
گوشیو پایین آورد و با نگاهی درمونده به پسربچه ی پشمکی شده ی پایین پاش نگاه کرد.
باید برمیگشتن خونه و جونگینو از خواب زمستانیش بیدار میکردن.
______________
در کهنه ی خونه رو با کلید باز کرد و با وارد شدنش صدای سرفه های پی در پی تو گوشاش پیچید. صدا از طبقه بالا میومد. درو بست و بچه رو همونجا با گفتن 'یه لحظه اینجا بمون' تنها گذاشت.
با دو از پله ها بالا رفت و جونگینو دید که کف اتاق نشسته و یک بند سرفه میزنه. دستی که جلوی دهانش گرفته بود میلرزید.
_جونگ؟ چت شده؟ جونگین؟
با نگرانی گفت و جلوی جونگین نشست. دستشو رو شونه ی مرد که با سرفه هاش تکون میخورد گذاشت.
_نفس بکش. چرا اینجوری شدی؟
جونگین عمیق سرفه کرد. سرفه هاش خیس و از ته سینه بودن. دردناک به نظر میومدن.
چند تا سرفه ی دیگه و جونگین بالاخره نفس گرفت. صورتش قرمز و چشماش اشکی شده بودن.
_چیزی..نیست..خوبم
صداش بریده بریده و از سرفه گرفته بود.
_مطمئنی؟ چی شده بود؟ آب میخوای بیارم؟
_نه..خوبم..بکهیون کجاس؟
_بکهیون کیه دیگه؟
_کیونگسو؟! بکهیون! بچه ای که دیروز آوردم ! ینی چی بکهیون کیه؟ چیکارش کردی؟
خیلی واضح نگران شده بود و نیم خیز شده سوالاشو ردیف میکرد.
_آها..اسمش اینه؟ طبقه پایینه نترس..نخوردمش
_چرت نگو.
کیونگسو آروم خندید و به جونگین که هنوز نفس نفس میزد کمک کرد بلند شه.
_خودت روش این اسمو گذاشتی؟
جونگین خندید.
_نه، از اول اسمش بکهیون بود.
_قراره جدی پیشمون بمونه؟
_پیش من‌ میمونه کیونگ. تو مجبور به کاری نیستی. اگه رفتم میبرمش. اگرم نخوای اینجا باشیم، الان میریم.
با مهربونی گفت. نمیخواست چیزیو به کیونگسو تحمیل کنه.
_میدونی که نمیخوام بری. دیگه هرکی رم ورداری بیاری به خاطر نگه داشتن خودت قبولشون میکنم. بکهیون که یه ذره بچه اس. جای خاصی رم اشغال نمیکنه، پس اشکالی نداره.
یه نفس گفت و جونگین لبخند زد . تن کیونگسو رو با یه دست جلو کشید و آروم بغلش کرد.
_فقط...
_هوم؟
کمی از تنش جدا شد تا صورتشو ببینه و کیونگسو به خاطر دور شدن عطر مردونه ی جونگین که همیشه از گردنش ساطع میشد اخم محوی کرد.
_میدونی خانوادش کی ان؟ اصلا چند سالشه؟ از کجا میاد؟
جونگین موهای کیونگسو رو نوازش کرد. چشمای قهوه ایش هوش از سر کیونگسو میپروند. سعی کرد رو جوابی که جونگین میداد تمرکز کنه.
_سه سالشه. با همین مردی که براش کار‌ میکنم از شمال اومده. خانوادش مردن و این بچه رو قبل مرگ به رییسم سپردن که بیارتش اینور. ولی قبل از اینکه پولشو بدن مردن و رییسمم آوردتش که جزو افراد خودش بکنتش..منم..خب...نمیتونستم بذارم زندگی یکی دیگه رم جهنم کنه...کم به زندگی آدما گند نزده.. همین کثافت ...زندگی خیلیا رو خراب کرده، بهشون تجاوز کرده و ...ک..کشتتشون..مثل...مثل..سولگی بیچاره ام. من...
بدن جونگین بین دستای کیونگسو لرزش خفیفی پیدا کرده بود. عصبی شده بود و دوباره نمیتونست خوب جمله بندی کنه. بدنش کم کم داشت سرد میشد و نفس زدنش شدت گرفته بود. کیونگسو همه ی اینا رو میدید و قلبش فشرده میشد.
_ششش..باشه عزیزم..باشه..فهمیدم. ما نمیذاریم سرنوشت بکهیون مثل بقیه بشه. تو آزادش کردی و منم تو بزرگ کردنش بهت کمک میکنم.
با امیدی بچگانه گفت و تو چشمای جونگین هم امید ساخت.
بکهیون اون پایین سر و صدا راه انداخته بود. وقتش بود برن پایین تا مواظبش باشن که بلایی سر خودش نیاره.

His TearsWhere stories live. Discover now