chapter 7

51 16 1
                                    

کیونگسو در خونه رو باز کرد و همونطور که چشم میچرخوند تا ساعت دیواری رو نگاه کنه کفشاشو درآورد. خونه تو سکوت و تاریکی فرو رفته بود. برای اینکه مغازه رو تمیز و بار داروهای جدیدشونو جا به جا و مرتب کنه تا ۱ شب سر کار مونده بود و حالا تمام بدنش درد میکرد. کل اون مغازه رو از بالا تا پایین شسته بود و شونه هاش داشتن خورد میشدن.

پاهاشو رو زمین کشیدو با روشن کردن چراغ آشپزخونه اطرافو نگاه کرد تا بفهمه صدای نفس های منظمی که هال رو پر کرده از کجا میاد. سایه ی جونگین رو دید که رو کاناپه خوابیده. پاها مثل همیشه از دسته ی کاناپه بیرون افتاده بودن و مرد عمیقا خواب بود.

کیونگسو قرص آرامبخشی رو با آب خورد به امید اینکه بدن دردش کمی امان خواب بهش بده.
پتوی نازکی آورد تا روی جونگین بکشه که پاش به بطری زیر کاناپه خورد. پایینو نگاه کرد. بطری های خالی آبجو اون زیر ردیف شده بودن. هل شده خم شد و نفسای جونگینو بو کرد. بوی الکل میداد.
جونگین تا به حال فقط یک بار جلوی کیونگسو مست کرده بود.

اوایل اشناییشون توی یه دکه ی کنار خیابونی دوکبوکی میخوردن. جونگین چند بطری سوجو گرفت و پشت هم خورد. به غذا دست نمیزد و فقط الکل رو توی دهانش خالی میکرد.
_جونگ، میخوای بس کنی؟
ولی دیگه واسه این حرف دیر شده بود. جونگین خمار نگاهش کرد و شروع کرد به خندیدن. یه خنده ی عجیب و زیبا. دندونای ردیف و سفیدش زیر نور لامپای دکه برق میزدن و جونگین نمیتونست خندیدنو متوقف کنه. خندید و خندید و کیونگسو نگاهش کرد که چطور خنده اش به چشماش اشک میاره و اشکا کم کم نه با صدای خنده که با هق هق پایین میریزن. سرشو رو میز گذاشت. شونه هاش میلرزید و اشکاش رو گونه های برنزه اش رد مینداخت. کیونگسو نمیدونست با این پسر چیکار کنه. بلندش کرد و اجازه داد جونگین دستشو رو شونه اش بندازه و تلو تلو بخوره تا بالاخره بتونه تعادلشو حفظ کنه.
فکر کرد باد خنک بهاری حال جونگینو بهتر کنه اما از شانس بدش یه گروه پسر جوون و با سیگارایی که معلوم بود اولین باره تو دستشون گرفتن به کیونگسو تیکه انداختن و جونگین تو گیجی الکل فقط میتونست مشت هاشو حس کنه که تو صورت اون پسرا فرود میاد.

خواب جونگین ناآروم بود. چشماشو گاهی رو هم فشار میداد و نفسای عمیقش یکی در میون مقطع بودن. کیونگسو پتو رو روی جونگین انداخت و پیشونی صافشو بوسید.
نور لامپ آشپزخونه بخشی از صورتشو روشن میکرد و برق موهای تیره اش کیونگسو رو وسوسه میکرد پسر غرق خواب رو نوازش کنه.
جونگین آروم ناله ای کرد و تو جاش تکون خورد. چند بار تند نفس کشید و بازم ناله کرد. کیونگسو با نگرانی نگاهش کرد.
_ن..نه..سول..نه..
سرشو نامحسوس تکون میداد و ناله هاش کم کم بلند تر میشد.
_جونگین..جونگ..پاشو..جونگین
دستشو رو بازوی مرد مقابلش گذاشت و تکونش داد و جونگین با نفس عمیقی از خواب پرید. با چشمای خمارش گیج به چشمای کیونگسو نگاه کرد. نفس نفس میزد و هیچ کلمه ای از بین لباش خارج نمیشد.
_چیزی نیست جونگ. خواب بود فقط. داشتی کابوس میدیدی.
کیونگسو آروم بازوی جونگین رو نوازش کرد و با صدای لطیفی سعی کرد ترس رو ازش دور کنه.
_سو..سولگی..کجاست؟ سولگی
_جونگ. همش خواب بود. منم کیونگسو. ما الان تو خونه ایم. چیزی نیست.
_دست و پاهاشو میبریدن. اون منو نمیبخشه. منِ...عوضیو...
اشکاش رو بالش می ریخت.
_چی داری میگی جونگ؟
_لباش سفید بود. سولگی من..نمرده کیونگ مگه نه؟ ب..بهم بگو.. هان؟
قلب کیونگسو با دیدن چونه ی لرزون از بغضش فشرده میشد.
_جونگین..پاشو عزیزم. پاشو بشین. بذار حالت جا بیاد
جونگین با درماندگی نگاهش میکرد و وقتی به کمک کیونگسو نشست با  صدای بلندی به گریه افتاد.
کیونگسو سریع براش یکم آب قند اورد و به زور بین هق هق هاش به خوردش داد.
میدونست اگر این مرد بیشتر از این گریه کنه قلب کیونگسو دیگه طاقت نمیاره.
کنارش نشست و سر جونگینو بغل کرد.
_ششش..چیزی نیست جونگ..فقط یه خواب بود.
_نه..اون..کیونگ ...من...نباید
_چیزی نگو جونگ. نفس عمیق بکش
_من کشتمش. من... کاش میمردم. کاش میمردمو از اونجا فرار نمیکردم. من..تقصیر‌منه
زیر لب با بی حالی زمزمه کرد. اثر الکل میرفت و غم چیره میشد.
_چیزی تقصیر تو نیست جونگ
_تو اون صحرا افتاده. منو نمیبخشه. منو..نمیبخشه
_تو آوردیش جونگ. سولگی مقبره داره. یادت رفته؟
سعی کرد منطقی حرف بزنه در حالی که مرد رو به روش مغزشو خاموش کرده و احساسات دردناک ته نشین شده اش رو هم‌میزد.
_صورتش سفید شد. یخ زد و من بازم زنده موندم. یه قاتل عوضی..من...هیچی بیشتر..نیستم
_نه..جونگین..تو تمام تلاشتو کردی
_قاتل
_هی جونگ..عزیزم گوش کن
_من..یه..
صدا کمرنگ و محو میشد. کیونگسو سر جونگینو از شونه اش فاصله داد تا بفهمه جونگین دوباره بیهوش شده.
صدای گریه ی کودکانه ی بکهیون از طبقه ی بالا میومد. کیونگسو بازم باید قوی میبود. نفس خسته ای کشید و سعی کرد جونگینو که تو خواب از حالت عادی سنگین تر شده بود رو کاناپه برگردونه. دستشو رو پیشونی جونگین گذاشت و گرمای غیر عادی ای حس کرد.
میدونست بعد از خوابوندن بکهیون، شب درازی در پیش داره.

His TearsWhere stories live. Discover now