chapter 9

57 18 0
                                    

نور طلایی آفتاب رو موهاش یه خط باریک انداخته بود. کیونگسو رو فرش دراز کشیده بود و از پنجره ی کنارش به آسمون نگاه میکرد. به لبه ی برگ های درختان.
یک سال گذشته بود. هنوز همون نقطه ی کوفتی.
از مغازه برمیگشت و سعی میکرد صدای رییسش که تو سرش اکو میشد رو با لیوان های آبجوی بدمزه که پشت سر هم بالا میداد ساکت کنه. بعد روی تک کاناپه ی کوچیکش می نشست و اشکاشو کنار میزد.
آره..برای جونگینی که یک سال بود از زندگیش پاک شده بود انگار هیچ وقت وجود نداشته گریه نمیکرد. حتی برای اون چند باری که با دیدن جونگین و بکهیون رو همین کاناپه به اینکه حالا یه خانواده ی کامل داره فکر کرده بود، برای اون هم گریه نمیکرد. نه..کیونگسو نباید برای این مرد گریه کنه. نباید برای این قلب گریه کنه. حس میکرد دلش حتی برای دستای کوچولوی بکهیون که هربار تا آرنج تو مربای دست ساز کیونگسو فرو میرفتن هم تنگ شده بود.
جمعا کمتر از دو هفته یه خانواده ی کامل بودن. چیزی که کیونگسو تمام عمرش حسرتشو میکشید. داشتن یه خانواده ی کامل.  و حالا رفته بودن. بازم ترک شده بود. بازم انگار توی غبار و دود ماشین کسانی که ترکش میکردن غلت میخورد و این بار دیگه‌ مطمئن نبود بتونه خودشو نجات بده.
به تک کاناپه ی خونه نگاه کرد. آفتاب طلایی رو موهاش میزد. پوست طلایی جونگین. بوی مردونه ی روی گردنش. چشمای قهوه ای و پوست لباش که گاهی نرم بودن و اکثر مواقع ترک خورده. دستاش که تو دستای کیونگسو چفت میشدن و کیونگسو میتونست رگ های برجسته شونو بشماره.
باید پیداش میکرد. بلند شد و نشست. و بعد ایستاد. نفس عمیقی کشید. اونا نمیتونستن اینقدر راحت کیونگسو رو بین غبار تنها بذارن و ترکش کنن. باید پیداشون میکرد.

His TearsWhere stories live. Discover now