chapter 11

51 19 0
                                    

جونگین چشماشو باز کرد. نور آفتاب مستقیم تو چشمش میزد. دوباره سریع بستشون و کمی بعد نور از پشت پلک هاش محو شد. آروم پلکاشو باز کرد و کیونگسو رو دید که بدنشو سپری در برابر نور کرده تا تو چشم جونگین نزنه.
جونگین نفس گرفت تا بپرسه چه خبره. که کیونگسو چطور اونجاست، که چرا خودش رو تخت دراز کشیده، هزاران هزار سوال تو مغزش پیج میخوردن و گیجی نمیذاشت به یاد بیاره چطور به اینجا رسیدن.
به سرفه افتاد و همونطور که نگرانی تو چشمای کیونگسو رشد میکرد، جونگین آروم آروم اتفاقات شب قبل رو به یاد اورد. سرفه های خیس پشت هم، سینه اش رو تیکه تیکه میکردن. و کیونگسو با بهت نگاه میکرد. چه بلایی داشت سر جونگینش میومد؟ دقیقه های طولانی فقط صدای سرفه های جونگین تو اتاق پخش میشد و بعد وقتی مرد نفس گرفت، متوجه چند تار سفید بین موهای کیونگسو شد، چشمای درشت و لبایی که حالا چندان نرم نبودن رو از نظر گذروند و بی اختیار نیم خیز شد و پسر رو بوسید.
نمیتونست متوقفش کنه. این عشق متوقف نمیشد. هرچقدرم فرار میکرد، میدونست کیونگسو تو مرداب زندگی دردناک جونگین افتاده و جونگین نمیتونه کمکش کنه که رها شه. اون همیشه برمیگشت. هیچ فراری کمکشون نمیکرد. هیچ چیز کمکشون‌ نمیکرد.
بوسید و بوسید و کیونگسو رو کنار خودش کشید. تن سفیدش، نفس های تندش، ناله ها و اشک های از روی لذتش. جونگین همه ی این ها رو مثل تشنه ای با ولع مینوشید. از این ها سیراب میشد.

His TearsWhere stories live. Discover now