chapter 2

97 25 5
                                    

تمام بدنش گرفته بود. صدای غرغر رییسش، تمام اون کلمات بی سر و ته چینی که میخواستن کیونگسو رو سرجاش بنشونن. تا بدونه که فقط یه شاگرد مغازه ی ساده اس. حتی اگر طب چینی بلده، حتی اگر گیاه هارو از رییسش بهتر میشناسه، هنوز یه بچه روستایی دو رگه اس که باید حدش رو بشناسه.
بوی تند گیاه های دارویی بهش سردرد داده بودن و نبود جونگین تو خونه تشدیدش کرده بود.
وقتی رسید چراغ ها خاموش بودن و کسی تو بالکن سیگار نمیکشید. قلب کیونگسو اول تندتر و بعد کند تر از حد عادی تپید. ناامیدی. بازم دروغ گفته بود. دوباره رفته بود. سعی کرد حتی بغض نکنه. چرا عادت نمیکرد؟
یخچالو باز کرد و یکم برنج مونده پیدا کرد. ظرف نیمه پر کیمچی رو بیرون کشید و حتی به خودش زحمت گرم کردن برنجو نداد. فقط میخواست بخوابه. نمیخواست باقی امشب رو زندگی کنه. بسش بود.
کمی برنج سرد و کیمچی فرو داد و باقیش رو روی میز ول کرد. چند پله رو تا اتاق خواب واقع در طبقه ی دوم واحد کوچیکش طی کرد و با لباسای بیرون خودشو رو تخت پرت کرد. جیر جیر تخت درومد و همراهش صدایی مثل باز شدن در ورودی رو شنید. پلکاشو سنگین به هم زد. کم کم داشت هوشیاریشو از دست میداد. بعد از ساعت ها رو پا بودن بدنش فقط میخواست خاموش شه. و میشد اگر صدای ناله های ضعیفی رو از پایین نمیشنید.
یکی اون پایین نفس نفس میزد و بینشون ناله هاشو خفه میکرد. کیونگسو نفهمید چجوری بلند شد و خودشو به طبقه ی پایین رسوند. امید و ترس مخلوط شده بود. امید از نرفتن جونگین و ترس از آسیب دیدنش.
ترس غالب شد. قرمزی روی بلوز جونگین، دستای لرزونش که سعی میکردن قرمزی رو بپوشونن و صدای مرتعشش که به کیونگسو میگفت نترسه.
کیونگسو سریع جلو اومد. دست جونگین رو از روی شکم خونیش برداشت و پیرهنشو بالا زد. پارچه از روی زخم جدا شد و جونگین نفس تیزی کشید و ناله کرد .
_لعنت بهش. برو اونجا بخواب جونگ. رو کاناپه. بیا کمکت میکنم.
صداش میلرزید.
_نمیخواد..چیزی‌نیست عزیزدلم. نترس.
گفت در حالی که از درد آروم آروم خم میشد.
_ساکت شو. جونگین ساکت شو و برو اونجا دراز بکش. لعنت بهت.
داد زد و بغضش ترکید. بازوی جونگین رو که کمی‌ پیش چنگ زده بود رها کرد. سمت آشپزخونه رفت و از یکی از کابینت های بالایی، جعبه ی کمک های اولیه اش رو بیرون کشید‌. وقتی برگشت جونگین دراز کشیده بود و سرفه میکرد. پاهای بلندش از کاناپه بیرون زده بودن.
کیونگسو سریع کنارش رو زمین نشست و جعبه رو باز کرد.
_کی بهت چاقو زده؟ چاقوعه مگه نه؟
جونگین چشماشو بست. لرزش صدای کیونگسو عصبیش میکرد.
_. نه کیونگسو. نیست. خواهش میکنم. برو. برو بگیر بخواب... خودش خوب میشه.
منقطع گفت. با هر جمله شکمش شدیدا درد میگرفت. کیونگسو داد زد.
_چیو خودش خوب میشه؟ زخم چاقوعه احمق! میخوای تظاهر کنی برات عادی شده؟
سریع محلول ضد عفونی کننده رو اطراف زخم جونگین ریخت و صدای ناله ای که مرد سعی در کنترلش داشت رو شنید. صورت جونگین از فشاری که بهش میومد قرمز شده بود. زخم انگار عمیق بود. کیونگسو خون اطرافو پاک کرد و زخم رو بررسی کرد.
_لعنت بهش.
به بخیه نیاز داشت. نخ و سوزن بخیه رو بیرون اورد. همیشه براش وحشتناک بود. باید پوست و گوشت عزیز ترینشو مثل پارچه بهم میدوخت. هربار همین بود. با هر ناله ی جونگین درد میکشید و با هر نفس منقطعی که جونگین میکشید نفسش بند میومد.
_بی حس کننده ندارم جونگ. دیگه به عطاریا نمیدنش. طاقت بیار عزیزم.
با صدای لرزون گفت و نوک سوزن رو کنار زخم جونگین فرو کرد.
جونگین تقلا کرد و کیونگسو با دست دیگه اش محکم روی شکم جونگین رو فشار داد.
_ آروم ..تکون نخور. سوزن تو پوستته. آروم بگیر جونگین.
داد میزد. اشکاش نمیذاشتن خوب ببینه داره چیکار میکنه.
سوزن بیشتر تو گوشت فرو رفت و اولین بخیه که زده شد جونگین با درد وحشتناکش محکم رو پشتی کاناپه کوبید و پارچه اش رو چنگ زد. نفس نصفه ای کشید و بخیه ی دوم زده شد. لب هاش رو بست تا ناله نکنه اما ناله ی خفه اش از گلوش شنیده شد. سرشو چرخوند و از بین چشم هایی که سیاهی میرفتن به کیونگسو نگاه کرد. کیونگسو سعی میکرد خونی که از شکم جونگین رو دستش میریخت رو پاک کنه. اشکاش صورتشو خیس کرده بودن. کم کم داشت به هق هق میوفتاد.
جونگین دست لرزونشو به سمت صورت کیونگسو دراز کرد و سومین بخیه زده شد.
سعی کرد ناله های دردناکش رو ساکت کنه. سینه اش به خس خس افتاده بود.
اشک های کیونگسو رو پاک کرد.‌ همیشه این کارو میکرد.
روزی که کیونگسو برای اولین بار جلوش گریه کرده بود بهش قول داده بود همیشه اشکاشو پاک کنه.
کیونگسو اون روز هلش داده بود و چند تا ظرف سمتش پرت کرده بود. جونگین بعد از پنج ماه ترک کردنش برگشته بود. اولین باری بود که ترکش میکرد و کیونگسو نمیفهمید چرا ترک شده. اون به یه مرد از کره ی شمالی پناه داده بود. جا داده بود. امنیت داده بود و در نهایت قلبش رو هم بهش داده بود. نمیفهمید چرا حقش این بوده که ترک شه. جونگین چیزهایی که به سمتش پرت میشدن رو کنار زد. مشت های لرزون کیونگسو رو کنار زد و در نهایت خشمش رو هم کنار زد. کیونگسو رو به آغوشش کشید و کیونگسو دوباره خام بوی تن مرد شد. جونگین اشک هاشو پاک کرد و سعی کرد براش توضیح بده برای ادای دین اش به قاچاقچی هایی که از مرز ردش کردن باید چکار میکرد. سعی کرد توضیح بده که چون پولی نداشت تا به اونا بپردازه باید در ازاش براشون محموله های قاچاق رو جابه جا کنه.
گفت و گفت و تن کیونگسو رو لرزوند. کیونگسو رو از آغوشش بیرون آورده بود و مقابلش ایستاده، سرشو پایین انداخته بود. مثل یه گناهکار.
_به هرحال باید درمیومدم بیرون. دیگه نمیتونستم تو کشورم بمونم. لعنت بهش. حتی دلم نمیخواد..نمیخوام..بهش بگم کشورم. ینی..خب اونجا برای من چی داشته؟ حداقل چین..د..درسته باید مواد جا به جا کنم، یا کتک بخورم و بزنم، یا چاقو کشی..اصلا هر کوفتی..حداقل آزادم..میدونی..نه..تو..فکر نمیکنم بفهمی. ینی..کیونگ تو، توام...زندگیت چندان خوب نبوده..ولی نمیفهمی. فکر نمیکنم هیچ وقت..لعنت بهش
کلافه بود و به انگشتاش که به هم فشار میداد خیره بود. مثل یه خطاکار، عصبی جلوی کیونگسو ایستاده بود و نمیتونست افکارشو جمع کنه.
_م..متاسفم جونگین. من..من نمیفهمم.
جونگین عقب رفت. البته که نمیفهمید. چه انتظاری ازش داشت؟
_محموله های قاچاق، فرار از مرز، من نمیفهمم چیزایی که کشیدی چقدر درد داره..اما من..من دوستت دارم...من..فقط..
جونگین بالاخره سرشو بالا آورد و تو چشمای خیس پسر نگاه کرد.
_فقط ازت یه چیز میخوام.
جونگین خیره ی اشکای شفاف کیونگسو بود و تپش قلبشو تو دهانش حس میکرد.
_ میخوام که سالم برگردی. دیگه نرو. از پیشم نرو. اگه مجبور شدی بری دوباره برگرد و سعی کن ..س..سالم برگردی. میتونی؟
جونگین جلو رفت و صورت کیونگسو رو بین دستاش قاب کرد. رنگ برنزه و آفتاب سوخته ی پوست دستاش دور صورت سفید کیونگسو یه نیم حلقه ی طلایی درست کرده بودن. با انگشتای شست اشکای کیونگسو رو گرفت.
_برمیگردم. همیشه برمیگردم و اشکاتو پاک میکنم عزیز دل جونگین.
جونگین به خاطر آورد. حالا هم اونجا بود که اشکای کیونگسو رو پاک کنه. درد توی مرور خاطرات حل شد و بخیه ی هشتم هم زده شد.
کیونگسو سر چرخوند و صورت برافروخته ی جونگین و رگ گردن باد کرده اش از روی درد رو دید. زیر لب فحش سنگینی داد. کاش عشقش یه مهاجر غیر قانونی نبود. اونوقت میتونست به بیمارستان برسونتش. اونوقت جونگین میتونست تو محیط بهداشتی و با ابزار درست و بدون درد درمان شه. اونوقت اصلا چاقو نمیخورد که بخواد درمان شه.
حالا اگر بیمارستان میبردش، درمانش میکردن و در بهترین حالت برش میگردوندن به اون طرف مرز. به کابوس قدیمی جونگین. پس نه. کیونگسو ازش محافظت میکرد. نمیذاشت برش گردونن. هرچی داشت رو سر این جنگ میذاشت تا عشقشو پیش خودش نگه داره.
روی بخیه رو پانسمان کرد و و باند رو برداشت تا دور شکم جونگین بپیچه و پانسمان رو ثابت کنه. جای زخم های درشت و کوچیک روی شکم جونگین تو ذوقش میزد. بعضی از جای زخم ها برآمده شده بودن و از اونایی که عمق کمتری داشتن فقط یه رد تیره باقی مونده بود. باند رو بست و رفت طبقه ی بالا تا یه تیشرت تمیز برای جونگین پیدا کنه.
وقتی برگشت جونگین روی کاناپه نشسته بود. عرق سرد روی پیشونیش نشون میداد درد میکشه. سرفه میکرد. سرفه های پشت سر هم. صدای سرفه هاش تو فضای کوچیک خونه اکو میشد. دستشو رو شکمش گرفت و با ناله ی بلندی خم شد. یه سرفه ی دیگه گلوشو خراشید و کیونگسو بالا سرش بود.
_خوبی جونگ؟ چت شده؟
جونگین سرشو به دو طرف تکون داد. سرفه ها نمیذاشتن حرف بزنه. کیونگسو سریع سمت آشپزخونه دووید تا آب بیاره و وقتی برگشت جونگین سرفه کردنو تموم کرده بود و نفس نفس میزد. دستشو از روی شکمش برداشت و وقتی جلو برد تا لیوان آبو از کیونگسو بگیره هردو، خون روی دستشو دیدن. کیونگسو به باند روی شکم جونگین نگاه کرد. بخیه ی زخمش با فشار سرفه هاش باز شده بود و خون به آرومی روی باند سفید پخش میشد.

His TearsWhere stories live. Discover now