"ارباب جوان بدون هیچ جایزه ای اگه شما بخواین ما میتونیم کمکتون کنیم از اینجا فرار کنید.." یکی از خدمتکارا پیشنهاد داد..

و باعث شد بقیه به هم نگاه کنن و به نشونه ی تایید سرشونو تکون بدن..

این باعث شد جونگکوک گریه‌شو تموم کنه.. "نه نمیخوام.. نمیتونم فرار کنم.. من خودم اومدم اینجا..فقط برای اینکه به شوهرم وقت بدم تا بتونه این هیولا رو مجازات کنه..تا وقتی که اینجام جام امنه..و شوهرم نیاز نیست به فکر امنیت من باشه..اون می‌تونه راحت راجب اون تحقیق کنه.. ولی اگه اینجا کنار سهون نباشم..اون گند میزنه تو زندگیمون.. من اینجام پس شوهرم می‌تونه اونو مجازات کنه.. شوهرم بعدش میاد تا منو از اینجا ببره.. نگران نباشید.."

جونگکوک همه چیزو توضیح داد.. همه ی اونا گیج شده بودن.. اون همه چیزو به اونا گفت.. و اونا از همه چیز شوکه شده بودن..

"نگران نباشید ارباب جوان فقط به شوهرتون اعتماد کنید.. اون خیلی شما رو دوست داره.. همه اینو میدونن.. همون‌طور که شما گفتید.. اون میاد و شما رو از اینجا می‌بره.." همه‌شون گفتن..

و پسر رو تنها گذاشتن و به اتاق های خودشون رفتن..

جونگکوک نمی‌فهمید الان گریش میاد یا خنده.. ولی چیزی که ازش مطمئن بود این بود که خیلی خجالت کشیده..داستانی که پشت پست شوهرش بود رو فقط خودش میدونست..

همون‌طور که خاطره اون شب رو به یاد میاورد نتونست سرخ نشه..

تهیونگ در واقع داشت سعی میکرد بیدارش کنه..اون شب تهیونگ دیر برگشته بود خونه.. و جونگکوک بخاطر این ازش عصبی بود.. البته نبود فقط تظاهر میکرد که عصبیه.. حتی در حین شام هم با پسر بزرگتر حرف نزد.. اون چیزی زمزمه می کرد ولی جونگکوک اهمیتی نمیداد..و بعد اونا رفتن توی اتاق که تهیونگ رفت تا دوش بگیره..و اون رفت تا بخوابه.. تهیونگ برگشت و دید پسر کوچیکتر روی تخت خوابه..

تلاش کرد تا پسرو بیدار کنه.. و بعدش بود که یه فیلم ظبط کرد.. جونگکوک توجهی نکرد و چشماشو باز نکرد..

تهیونگ یادش رفت که فیلم رو قطع کنه.. و گوشیش رو روی میز کنار تخت گذاشت..

و شروع کرد به در آوردن لباس های جونگکوک و جونگکوک کم کم داشت رام میشد..ولی ساکت موند و به تظاهر کردن ادامه داد.‌. بعد چند لحظه بالا تنش کاملا برهنه شده بود.. و یه دفعه گزشی روی نیپل هاش احساس کرد..

چشماشو باز کرد و دید اون شیطان داره با نیشخند بهش نگاه می‌کنه..و هنوز سینه ی راستش توی دهنشه.. جونگکوک سعی کرد هولش بده اونطرف..ولی نتونست.. و پسر بزرگتر با صدای بلندی شروع کرد به مکیدن نیپل هاش..

جونگکوک بعد از تلاش برای مقاومت تسلیم شد..و ناله ای از دهنش بیرون اومد..

اون شب تهیونگ باهاش سکس نکرد..فقط با نیپل ها و سینش بازی کرد.. و بدنشو از هیکی پر کرد..

THE SECRET HUSBAND Where stories live. Discover now