Chapter 56

4.8K 737 72
                                    

جونگکوک یه لحظه‌ به صفحه گوشیش نگاه کرد و بعد به شوهرش..تهیونگ سرشو اطمینان بخش تکون داد و به جونگکوک گفت گوشیشو جواب بده..

جونگکوک گوشی رو روی اسپیکر گذاشت..اونا هردوشون به یه نفر مشکوک بودن..چند لحظه بعد صدا توی سالن پذیرایی کاپله کیم اکو شد..

"سلاممم بیبی..!!!"

تهیونگ با این حرفش نیشخندی زد..دندوناشو روی هم فشار داد و ساکت موند..و به جونگکوک اشاره کرد که حرف بزنه..کسی که به همون اندازه با کلمه "بیبی" منزجر شده بود..

"شما؟؟" در حالی که الانم حدس میزد اون کیه پرسید..

"منم بیبی بوی..عشق اولت..سهون.." مرد با یه لحن چندش آور جواب داد..

چهره جونگکوک با کلمه عشق اول درهم رفت..خیلی دلش میخواست شک مرد رو با زدن یه مشت تو صورتش برطرف کنه.. ولی خب نمیتونست انجامش بده..اونا نیاز داشتن بفهمن اون چرا زنگ زده پس پرسید، "چی میخوای..شماره ی منو از کجا آوردی.."

"اووو فکر کردی فقط شوهرت قدرتمنده و آدمای آموزش دیده داره..منم راه های خودمو دارم بیبی.." سهون گفت‌‌..

"چرا بهم زنگ زدی؟؟" صبر جونگکوک داشت لبریز میشد.. نمیخواست بیشتر از یک دقیقه دیگه با این مرد حرف بزنه..

"آیششششش یادم رفت..اسمش چی بود..اسمش چی بود..اوه اره کیم سوکجین درسته..اره..اون پیش منه بیبی..من فقط امروز توی مغازه دیدمش..نزدیکای عصر..پس باخودم فکر کردم پیش خودم نگهش دارم..میدونی من از نگهداشتن چیزای خوشگل خوشم میاد.." حالا این باعث شد کاپل سر جاشون تکونی بخورن.. جونگکوک شوکه شده بود..برای چند لحظه نتونست چیزی بگه..

"وات ده هل..توی حرومزاده..تو اونو دزدیدی؟؟؟ چرا؟؟؟" با داد گفت..

"اوه این یه دزدی بود ببخشید راجبش فکر نکرده بودم.." مافیا مثل بی گناها رفتار کرد..

"خفه شو..چرا اونو دزدیدی..اون چه ربطی به ما داره..از اون چی میخوای..؟؟؟" جونگکوک ترسیده بود و نگران شده بود..

"وایسا.. وایسا..وایسا..وایسا..وایسا..بیبیه من داره حسودی می‌کنه..؟؟ اووو بیبی میدونم که تو الان باید با من باشی..اینطور نیست..؟؟ داری چون اونو به جای تو با خودم آوردم حسودی میکنی..

مهم نیست چقدر از تو ناراحتم..هنوزم دوست دارم..و فقط تو رو دوست دارم..اون فقط یه بازیچه‌ست..نه چیز دیگه ای..

اوه یه چیز دیگه من هیچ شماره تماسی از اون مرد که اسمش چی بود آها اره وسلی هیچ شماره ای ازش ندارم..دوست پسرش..نه منظورم اینه که نمیدونم میتونم بگم دوست پسرش یا نه ولی اره..میشه لطفا این خبرو به اونم برسونی..حتما افرادش دارن دنبال پسره میگردن..ولی پسره هیچوقت قرار نیست از اون مغازه بیاد بیرون.. چقدر اونا احمقن.." بعد از توضیح دادن همه چیز سهون تماس رو قطع کرد.. جونگکوک پنیک کرده بود..به شوهرش که آروم بود و چیزی نمی‌گفت نگاه کرد..اون داشت به چیزی فکر میکرد و چانه‌ش رو میخاروند..و چشماش روی گوشیه روی میز قفل شده بود..

THE SECRET HUSBAND Where stories live. Discover now